part

#part_98
#آیــبــیــکـه
ماشین جلوی خونه متوقف شد
آیبیکه:آخه مرتیکه ساعت دو نصفه شب شارژر میخای چکار؟
برک:آیبیکه جون من شارژر برام مهم تره تا گوشیم پس غر نزن
بپر پایین تیز بریم شارژرو برداریم
پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم...با دیدن خونشون
یادِ اونشب افتادم...شبی که بعداز اون اتفاق
به خونه‌ی برک‌ و سوسن حمله کردیم...
کی فکرشو میکرد بعداز اون همه نفرت حالا بهترین
دوستای همدیگه شیم:)برک کلیدو توی در چرخوند
باز شدن در همانا صدای داد و فریاد همانا...
وحشت‌زده پشت در ایستادیم و داخل نرفتیم
صدای عمورسول بایک خانومی میومد؛لحن صحبت کردن عمورسول دیگه مثل گذشته خونسرد و مهربون نبود
حالا پراز خشم و عصبانیت بود...
رسول‌اوزکایا:بعداز 12سال امدی که چی رو ثابت کنی؟
اصلا تو براچی امدی ها؟منو بچهام با همدیگه خوشبختیم
توعم برگرد تو همون آشغالدونی خودت!
آیدن:رسول من 12سال پیش مجبور بودم
بخاطر پیشرفتم ترکتون کنم..اما الان میخام اینجا باشم
رسول‌اوزکایا:پس بچهات چی؟فقط هفت سالشون بود
که ولشون کردی...اصلا میدونی چیه؟
تو فقط به خودت فکر میکنی
تو تمام این چندسال پیش خودت گفتی من الان دوتا بچه دارم؟
تاحالا نگرانشون شدی؟تاحالا دلت براشون تنگ شده؟
منکه میدونم همین الانشم بخاطر همون مدرسه‌ی کوفتی امدی!
با ناراحتی به طرف برک برگشتم...
به نقطه‌ی نامعلومی زل زده بود و چشماش براق شده بود
دیدگاه ها (۰)

#part_99 #آیــبــیــکـهآیبیکه:بیخیال بیا بریم...بدون حرف در ...

#part_100 #دوروکـــهمراه با آسیه وارد مدرسه شدیم...کسری از ث...

#part_97#دوروکـــچندثانیه به چشماش زل زدم و بعدش صاف نشستم د...

#part_96#دوروکـــبه چهره‌.های پوکر و ناامید بچها نگاه کردمخی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط