عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟗
•───────────────•
وقتی از خاب بلند شدم کوک نبود
کش و قوسی به کمرم دادم و بلند شدم
اولین شبی بود که حسی خبی بهم داده بود
تخت رو مرتب کردم همین که خاستم از اتاق برم بیرون اما خانم در اتاقو با اعصبانیت باز کرد
اما:ببینم چون من خیلی بهت اسون گرفتم هرکاری دلت میخاد میکنی...کی ب تو گف با شوهر من
حرفاش رو مخم بود.....
ا.ت:چون من هیچی نمیگم اینقد پررو شدی که هرجی دلت میخاد بهم میگی...شوهرتو شوهر منم هس
دستشو به نشان اینکه میخاد بزنتم بلند کرد
ولی قبل از اینک دستش بهم بخوره یکی دستشو گرف
جونگ�کوک:اما چیکار میکنی
به چع اجازه ای دستت رو رو ا.ت دراز میکنی
اما:به چه اجازه�ای
نکنه طلسمت کرده و چطور میتونی اینطوری با من حرف بزنی...اونم بخاطر این دخترههه گدا
جونگ�کوک:دهنتو ببند اما...هوف برو بیرون از اتاقم
اما با گریه از اتاق رفت..
ا.ت:عام کوک
معذرت میخام
جونگ�کوک:تقصیر تو نیست
اون یکم به این چیزا حساسه
منم باهاش بد حرف زدم
دستشو برد لای موهاش...پیفی کشید و از اتاق رفت بیرون...رفت دنبال اما جونش
هعییی منم رفتم اتاقم...
حوصلم سر رفته بود...بلند شدم دستی به اتاقم کشیدم..روز خسته کننده�ای بود کوک بهم گفت از اتاقم نرم بیرون تا حال اما جونش یکم بهتر شه
*فلش بک یه هفته بعد🗿🕸*
تو این مدت فقد دوبار با کوک بودم
انگار همون یه ذره محبتی هم که داش ازم گرف
داشتم تو حیاط قدم میزدم
خوبه مامان کوک هنوز نیومدع اگه اما رو تو اون وضع میدید معلوم نبود چه بلایی سرم میاوردن
حالا اگرم بیاد...سرمو تکون دادم تا از این فکرای مسخره بیام بیرون،
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟗
•───────────────•
وقتی از خاب بلند شدم کوک نبود
کش و قوسی به کمرم دادم و بلند شدم
اولین شبی بود که حسی خبی بهم داده بود
تخت رو مرتب کردم همین که خاستم از اتاق برم بیرون اما خانم در اتاقو با اعصبانیت باز کرد
اما:ببینم چون من خیلی بهت اسون گرفتم هرکاری دلت میخاد میکنی...کی ب تو گف با شوهر من
حرفاش رو مخم بود.....
ا.ت:چون من هیچی نمیگم اینقد پررو شدی که هرجی دلت میخاد بهم میگی...شوهرتو شوهر منم هس
دستشو به نشان اینکه میخاد بزنتم بلند کرد
ولی قبل از اینک دستش بهم بخوره یکی دستشو گرف
جونگ�کوک:اما چیکار میکنی
به چع اجازه ای دستت رو رو ا.ت دراز میکنی
اما:به چه اجازه�ای
نکنه طلسمت کرده و چطور میتونی اینطوری با من حرف بزنی...اونم بخاطر این دخترههه گدا
جونگ�کوک:دهنتو ببند اما...هوف برو بیرون از اتاقم
اما با گریه از اتاق رفت..
ا.ت:عام کوک
معذرت میخام
جونگ�کوک:تقصیر تو نیست
اون یکم به این چیزا حساسه
منم باهاش بد حرف زدم
دستشو برد لای موهاش...پیفی کشید و از اتاق رفت بیرون...رفت دنبال اما جونش
هعییی منم رفتم اتاقم...
حوصلم سر رفته بود...بلند شدم دستی به اتاقم کشیدم..روز خسته کننده�ای بود کوک بهم گفت از اتاقم نرم بیرون تا حال اما جونش یکم بهتر شه
*فلش بک یه هفته بعد🗿🕸*
تو این مدت فقد دوبار با کوک بودم
انگار همون یه ذره محبتی هم که داش ازم گرف
داشتم تو حیاط قدم میزدم
خوبه مامان کوک هنوز نیومدع اگه اما رو تو اون وضع میدید معلوم نبود چه بلایی سرم میاوردن
حالا اگرم بیاد...سرمو تکون دادم تا از این فکرای مسخره بیام بیرون،
۹.۲k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.