قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۳۰

پارت #۳۰



شب طولانی و سردی بود .
تاریک ، سرد ، افسرده ، حتی ماه هم نمایان نبود .

شلا پرستار زیبا و جوانی که قبلا با آیزاس و جئی دیدار داشت ،‌ هنوز‌ سرکار بود و یه سری لیست از بیمارا می‌نوشت .
در حالی که شلا غرق در نوشتن بود صدای برخورد چیزی به شیشه پذیرش بیمارستان را شنید ،‌ وقتی سرش را بالا آورد هرموت را دید که با لبخندی بزرگ اونجا ایستاده .
شلا با نگرانی از اتاق پذیرش بیرون اومد و حین هل دادن هرموت به سمت خروجی با نگرانی گفت:
[چرا اومدی اینجا احمق ؟ اگه کسی ببینمتمون چی؟]

هرموت با محبت یک ژاکت را سمت شلا گرفت و با مهربانی گفت:
[هوا به شکل غیر قابل پیش‌بینی سرد شده حتی اخبار احتمال بارون و سیل رو هم داده ، برات اینو آوردم تا سردت نشه]

شلا لبخند کوچکی زد و به آرامی چند تار مو‌ی‌ خودش را پشت گوشش داد و با صدای آرامتر گفت:
[عزیزم‌‌‌ تو‌ همیشه به فکرمی ، باشه من این ژاکت رو ازت میگیرم ولی خودت زودتر برو نمیخوام همکارام
راجبم چیزی بگن]

هرموت به آرامی سر تکان داد و دست شلا را بوسید و بعد از تحویل ژاکت از آنجا رفت .

حین خروج هرموت یک‌‌ مردِ تقريبا مسن با موهای جو گندمی و ریش کوتاه از اتاق دیگری بیرون آمد و در حال درآوردن روپوش پزشکی اش با تعجب گفت:
[اون کی‌ بود شلا ؟]

شلا با استرس خندید و بعد به آرامی و شمرده سمت
مرد قدم برداشت و دستانش را دور گردن مرد انداخت و با صدای زیبا و لطیف دخترانه اش جواب داد:
[همسر یکی از دوستام بود که از طرفش‌ برای من لباس آورده بود ، اصلا بهش فکر نکن عزیزم] .


از طرفی دیگر هرموت در تاریکی خیابان ها قدم میزد و به سمت خانه اش می‌رفت .

هرموت حین راه رفتن متوجه چندین موتور و ماشین جلوی قبرستانِ مرکز شهر شد .
هرموت چندین مرد مسلح کنار ماشین ها دید که انگار به نوعی آماده حمله به قبرستان بودن .

هرموت سریع پشت یک‌ درخت مخفی شد تا به اتفاقی که در حال رخ دادنه پی ببره .



ادامه دارد....





#داستان #متن #رمان
دیدگاه ها (۳)

قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۳۱

قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۳۲

قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۲۹

قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۲۸

پارت ۱ –فیک قانون سایه هاباران می‌بارید؛ ریز، سرد و بی‌رحم. ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط