قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۳۱
پارت #۳۱
[(درست شطرنج بلد نیستم باید مراقب شاه باشم؟)]
....
[(شاه به تنهایی بی خاصیته ، پادشاه زمانی پادشاه خطاب میشه که کسانی رو برای حکومت داشته باشه)]
...
درب زیرزمین به آرامی باز شد و مردی با نقاب مشکی و اسلحه وارد شد .
مرد نقاب دار به آیزاس و جئی که غرق در خون روی زمین افتاده بودن خیره شد و داخل بیسیم با صدای کمی نگران گفت:
[نفوذ موفقیت آمیز بود ، دوتا زخمی داخل زیرزمین هستن ، طبق مشاهدات هردو هنوز نفس میکشن ممکنه اطلاعات مهمی از اون قاچاقچی اعضای بدن داشته باشن ، تیم سه رو بفرستید برای خارج کردن زخمی ها و بقیه سراغ خودِ اون عوضی برید]
هرموت که پشت یک درخت مخفی شده بود ، از دور دید که مرد های مسلح همگی به سمت داخل قبرستان یورش میبرند .
هرموت واقعا کنجکاو و متعجب بود که ناگهانی چیزی محکم به سرش برخورد و هرموت روی زمین افتاد .
در حالی که هرموت دستش را روی پیشانی شکسته اش گذاشته بود به بالا نگاه کرد و مردی با جلیقه ضد گلوله و نقاب مشکی و تفنگی بزرگ در دستش دید .
وقتی باقی افراد مسلح وارد عمارت شدن هیچ خبری از شخص زنده دیگه ای نبود حتی تا طبقه آخر .
اونا داخل طبقه آخر فقط یک میز شطرنج دیدن که انگار سفید داخل بازی برنده شده بود ، یکی از مردان با بیسم به بقیه گفت:
[قاچاقی دوباره فرار کرده]
مرد دیگری از داخل ماشینی جلوی قبرستان پاسخ داد:
[دوتا شاهد داریم که بعد از بهبود میتونن اطلاعات مهمی بهمون بدن ، تغیریا اون قاچاقچی رو گرفتیم
همگی برگردید سمت مخفیگاه و یکی دکتر رو خبر کنه]
سپس ماشین ها و موتور ها همگی شروع به حرکت کردن ، اونا آیزاس ، جئی و هرموت رو همراه خودشون بردن .
ادامه دارد...
#متن #رمان #داستان
[(درست شطرنج بلد نیستم باید مراقب شاه باشم؟)]
....
[(شاه به تنهایی بی خاصیته ، پادشاه زمانی پادشاه خطاب میشه که کسانی رو برای حکومت داشته باشه)]
...
درب زیرزمین به آرامی باز شد و مردی با نقاب مشکی و اسلحه وارد شد .
مرد نقاب دار به آیزاس و جئی که غرق در خون روی زمین افتاده بودن خیره شد و داخل بیسیم با صدای کمی نگران گفت:
[نفوذ موفقیت آمیز بود ، دوتا زخمی داخل زیرزمین هستن ، طبق مشاهدات هردو هنوز نفس میکشن ممکنه اطلاعات مهمی از اون قاچاقچی اعضای بدن داشته باشن ، تیم سه رو بفرستید برای خارج کردن زخمی ها و بقیه سراغ خودِ اون عوضی برید]
هرموت که پشت یک درخت مخفی شده بود ، از دور دید که مرد های مسلح همگی به سمت داخل قبرستان یورش میبرند .
هرموت واقعا کنجکاو و متعجب بود که ناگهانی چیزی محکم به سرش برخورد و هرموت روی زمین افتاد .
در حالی که هرموت دستش را روی پیشانی شکسته اش گذاشته بود به بالا نگاه کرد و مردی با جلیقه ضد گلوله و نقاب مشکی و تفنگی بزرگ در دستش دید .
وقتی باقی افراد مسلح وارد عمارت شدن هیچ خبری از شخص زنده دیگه ای نبود حتی تا طبقه آخر .
اونا داخل طبقه آخر فقط یک میز شطرنج دیدن که انگار سفید داخل بازی برنده شده بود ، یکی از مردان با بیسم به بقیه گفت:
[قاچاقی دوباره فرار کرده]
مرد دیگری از داخل ماشینی جلوی قبرستان پاسخ داد:
[دوتا شاهد داریم که بعد از بهبود میتونن اطلاعات مهمی بهمون بدن ، تغیریا اون قاچاقچی رو گرفتیم
همگی برگردید سمت مخفیگاه و یکی دکتر رو خبر کنه]
سپس ماشین ها و موتور ها همگی شروع به حرکت کردن ، اونا آیزاس ، جئی و هرموت رو همراه خودشون بردن .
ادامه دارد...
#متن #رمان #داستان
- ۲.۰k
- ۱۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط