تو فقط برای منی
تو فقط برای منی
پارت: ۵
ملت هم شروع میکنن به دست زدن که با بند اومدن نفسم ازش جدا شدم... کلی با علامت و مخفیانه درخواست کمک کردم اما کسی متوجه ام نشد ... هر چی میگذشت اون عوضی تر میشد کم مونده بود همونجا بهم تج.اوز کنه ...
که صدای نجات دهنده خلبان به گوشم خورد و اون گفت : مسافران گرامی خلبان صحبت میکنه !
تا دقایقی دیگر فرود میاییم ... تکرار میکنم تا دقایقی دیگر فرود میاییم ... و بعد صدا قطع شد
تقریبا سهون ناراحت شد ... انگار که فرصتی رو از دست داده باشه!
فقط دعا کردم تو این چند دقیقه عصبی نشه و کاری باهام نکنه ... دعام مستجاب هم شد ...اون فقط کلمات نامفهومی رو زیر لب زمزمه میکرد و گاهی دستم رو فشار میداد !
تقریبا یک ربع بعد فرود اومدیم سریعتر از همه پیاده شدم و مسافران هم آروم آروم اومدن پایین ... با چشم دنبال مامان وبابا بودم ... ولی اون عوضی رو دیدم !
اونم انگار منو دیده بود چون داشت عصبی و آروم آروم میومد سمتم که صدای مامان رو شنیدم
مامان ا.ت: ا.ت نمیای؟
بابا ا.ت: هوووف دِ بیا دختر !
خیلی خوشحال شدم و برگشتم و دیدمشون و سریع دویدم سمتشان و بغلشون کردم ... اون عوضی هم فقط عصبی و بد نگاهم کرد و رفت ...
فلش بک به زمانی که میرسن خونه خاله ا.ت:
(گایز خاله ا.ت اگه یادتون باشه ویکتوریا است پس مینویسم ویکتوریا)
ویکتوریا: کیه ؟
مامان ا.ت: س...سلام خواهر !
ویکتوریا: خواهرم؟!!!(تعجب)
مامان ا.ت: ببین .... ویکتوریا ما همه چی رو از دست دادیم ... همه چی
ویو ا.ت : مامان تقریبا وسطاش گریه اش گرفت و ادامه داد :
مامان ا.ت: همه چی ... میشه ... میشه چند روزی پیشت باشیم ؟
خاله ویکتوریا فقط به خواهرش نگاه کرد و واکنشی داشت که همه امون تعجب کردیم اون محکم پرید بغل مامان و گفت : خیلی .. خیلی دلم برات تنگ شده بود ... تا هر وقت بخواید میتونید بمونید !
ا.ت : واقعا خاله؟
ویکتوریا: ا.ت ؟!!!!!
ا.ت خجالت زده گفت : بله خودمم
ویکتوریا آروم از خواهرش جدا شد و ا.ت رو محکم بغل کرد و گفت : ا.ت چقدر بزرگ شدی خاله ...
و .....
فلش بک به چند روز بعد :
بابا ا.ت: ا.ت ؟
ا.ت : بله بابا ...
ویو ا.ت : یه نگاهی پر تعجب به بابا و مامان کردم ... با دقت که نگاه کردم مامان با دستاش جلوی صورتش رو گرفته بود و گریه میکرد ... که بابا گفت :
بابا ا.ت: بشین ... باهات حرف دارم ....
مايل به حمایت بیب ¿
پارت: ۵
ملت هم شروع میکنن به دست زدن که با بند اومدن نفسم ازش جدا شدم... کلی با علامت و مخفیانه درخواست کمک کردم اما کسی متوجه ام نشد ... هر چی میگذشت اون عوضی تر میشد کم مونده بود همونجا بهم تج.اوز کنه ...
که صدای نجات دهنده خلبان به گوشم خورد و اون گفت : مسافران گرامی خلبان صحبت میکنه !
تا دقایقی دیگر فرود میاییم ... تکرار میکنم تا دقایقی دیگر فرود میاییم ... و بعد صدا قطع شد
تقریبا سهون ناراحت شد ... انگار که فرصتی رو از دست داده باشه!
فقط دعا کردم تو این چند دقیقه عصبی نشه و کاری باهام نکنه ... دعام مستجاب هم شد ...اون فقط کلمات نامفهومی رو زیر لب زمزمه میکرد و گاهی دستم رو فشار میداد !
تقریبا یک ربع بعد فرود اومدیم سریعتر از همه پیاده شدم و مسافران هم آروم آروم اومدن پایین ... با چشم دنبال مامان وبابا بودم ... ولی اون عوضی رو دیدم !
اونم انگار منو دیده بود چون داشت عصبی و آروم آروم میومد سمتم که صدای مامان رو شنیدم
مامان ا.ت: ا.ت نمیای؟
بابا ا.ت: هوووف دِ بیا دختر !
خیلی خوشحال شدم و برگشتم و دیدمشون و سریع دویدم سمتشان و بغلشون کردم ... اون عوضی هم فقط عصبی و بد نگاهم کرد و رفت ...
فلش بک به زمانی که میرسن خونه خاله ا.ت:
(گایز خاله ا.ت اگه یادتون باشه ویکتوریا است پس مینویسم ویکتوریا)
ویکتوریا: کیه ؟
مامان ا.ت: س...سلام خواهر !
ویکتوریا: خواهرم؟!!!(تعجب)
مامان ا.ت: ببین .... ویکتوریا ما همه چی رو از دست دادیم ... همه چی
ویو ا.ت : مامان تقریبا وسطاش گریه اش گرفت و ادامه داد :
مامان ا.ت: همه چی ... میشه ... میشه چند روزی پیشت باشیم ؟
خاله ویکتوریا فقط به خواهرش نگاه کرد و واکنشی داشت که همه امون تعجب کردیم اون محکم پرید بغل مامان و گفت : خیلی .. خیلی دلم برات تنگ شده بود ... تا هر وقت بخواید میتونید بمونید !
ا.ت : واقعا خاله؟
ویکتوریا: ا.ت ؟!!!!!
ا.ت خجالت زده گفت : بله خودمم
ویکتوریا آروم از خواهرش جدا شد و ا.ت رو محکم بغل کرد و گفت : ا.ت چقدر بزرگ شدی خاله ...
و .....
فلش بک به چند روز بعد :
بابا ا.ت: ا.ت ؟
ا.ت : بله بابا ...
ویو ا.ت : یه نگاهی پر تعجب به بابا و مامان کردم ... با دقت که نگاه کردم مامان با دستاش جلوی صورتش رو گرفته بود و گریه میکرد ... که بابا گفت :
بابا ا.ت: بشین ... باهات حرف دارم ....
مايل به حمایت بیب ¿
۱۰.۵k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.