وقتی میخواست بهت اعتراف کنه..p1
وقتی میخواست بهت اعتراف کنه..p1
.
.
-هی پسر چته؟؟
با صدای چان هیونگش از افکارش خارج شد و به بغل دستش خیره شد..
-هوم؟؟؟
چان کنار پسر روی مبل نشست و با حالت نگران لب زد
-امروزیا خیلی تو افکارت غرق میشی..چیزی شده؟؟ میدونی که میتونی بهم بگی ..
چی بگم؟؟ یعنی باید دلیل اینکه اینقدر تو فکر هستم رو بیان کنم ؟؟ نه.. نمیتونم..
من حتی نمیتونم به خودش بگم ..چه برسه به کس دیگهایی
-نه … نه چیزی نشده ..فقط بخاطر کنسرت ذهنم در گیره.. میدونی ، استرس های الکی و چیزی تو این مایه ها
چان که انگار هنوز راضی نشده بود دوباره نیم نگاهی به هیونجین انداخت و بعد سری تکون داد
- درکت میکنم ،ولی..هیون .. بدون اگر هرمشکلی داشتی .. من سر تا پا برات گوش میشم .. میدونی که؟
لبخند هیونجین کشیده تر شد و سریع برای رضایت تکون داد..
چان دستش رو روی شونه های هیونجین گذاشت و بعد از روی مبل بلند شد و از پسرک رو دوباره با افکاراتش تنها گذاشت ..
هیونجین خودش رو روی مبل ولو کرد و به سقف سفید رنگ بالای سرش خیره شد
از کی شروع شد؟؟
از کی شروع شد که کارم همش شد فکر کردن .. فکر کردن
من کسی بودم که هیچوقت به هیچ چیزی فکر نمیکردم .. به هیچ چیزی .. حتی عشق ..!
هیچوقت به “عشق” فکر نمیکردم .. به هر چیزی اما غیر از این..
الان فقط رو تختم دراز میکشم ، ساعد دستم رو روی چشم هام قرار میدم .. و فقط بهش فکرمیکنم
نه به چیزی که ارزشش رو نداره
من به کسی فکر میکنم که حتی پسر شاه هم باید از 100 نفر برای دیدنش اجازه بگیره .. البته از نظر من
اون فوق العادست .. بی نظیره ..
برای همین بی نظیر بودنش که احساس بی لیاقتی میکنم
هانورا
.
.
-هی پسر چته؟؟
با صدای چان هیونگش از افکارش خارج شد و به بغل دستش خیره شد..
-هوم؟؟؟
چان کنار پسر روی مبل نشست و با حالت نگران لب زد
-امروزیا خیلی تو افکارت غرق میشی..چیزی شده؟؟ میدونی که میتونی بهم بگی ..
چی بگم؟؟ یعنی باید دلیل اینکه اینقدر تو فکر هستم رو بیان کنم ؟؟ نه.. نمیتونم..
من حتی نمیتونم به خودش بگم ..چه برسه به کس دیگهایی
-نه … نه چیزی نشده ..فقط بخاطر کنسرت ذهنم در گیره.. میدونی ، استرس های الکی و چیزی تو این مایه ها
چان که انگار هنوز راضی نشده بود دوباره نیم نگاهی به هیونجین انداخت و بعد سری تکون داد
- درکت میکنم ،ولی..هیون .. بدون اگر هرمشکلی داشتی .. من سر تا پا برات گوش میشم .. میدونی که؟
لبخند هیونجین کشیده تر شد و سریع برای رضایت تکون داد..
چان دستش رو روی شونه های هیونجین گذاشت و بعد از روی مبل بلند شد و از پسرک رو دوباره با افکاراتش تنها گذاشت ..
هیونجین خودش رو روی مبل ولو کرد و به سقف سفید رنگ بالای سرش خیره شد
از کی شروع شد؟؟
از کی شروع شد که کارم همش شد فکر کردن .. فکر کردن
من کسی بودم که هیچوقت به هیچ چیزی فکر نمیکردم .. به هیچ چیزی .. حتی عشق ..!
هیچوقت به “عشق” فکر نمیکردم .. به هر چیزی اما غیر از این..
الان فقط رو تختم دراز میکشم ، ساعد دستم رو روی چشم هام قرار میدم .. و فقط بهش فکرمیکنم
نه به چیزی که ارزشش رو نداره
من به کسی فکر میکنم که حتی پسر شاه هم باید از 100 نفر برای دیدنش اجازه بگیره .. البته از نظر من
اون فوق العادست .. بی نظیره ..
برای همین بی نظیر بودنش که احساس بی لیاقتی میکنم
هانورا
۱۲.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.