وقتی میخواست بهت اعتراف کنه ..p3
وقتی میخواست بهت اعتراف کنه ..p3
.
.
دقیقا به چه چیزی فکر میکنه؟؟ واقعا مشتاق بودی که بدونی
تقریبا از 24 ساعت روز رو 6 ساعتش رو تو افکاراتش میگذرونه
قبلا اصلا اینطوری نبود..
اصلا .. حتی یک بار هم اینطوری تو افکارش غرق نمیشد که الان توانایی این رو داره که ساعت ها فقط به یک جا خیره بشه و فقط فکرکنه
مشکلت این بود که نمیتونستی کمکش کنی که از افکارش خارج بشه و به خود قبلیش برگرده ،و این موضوع واقعا ناراحتت میکرد
همش فکر میکردی شاید بخاطره کامبک جدیدی که داشتین براش آماده میشدین تو فکره
اما انگار اینطوری نبود
از اینکه نمیفهمیدی چرا اینقدر تو خودشه فکری شده بودی..
حتی دیگه مثل قبل باهات راحت نبود ، زیاد دیگه باهات حرف نمیزد ،پیشت نمیومد
افکارت رو کنار زدی .. کم کم اجرا داشت شروع میشد .. نگاهت رو از رو به رو به هیونجینی که روی صندلی گیریم نشسته بود دادی..
دوباره تو فکر بود ..اما فکر چی ..چی اینقدر ذهنش رو مشغول کرده بود که حتی یک لحظه هم نمیتونست دست از فکرکردن برداره..چی؟؟
به خودت اومدی..دوباره نگاهتو به جایی که هیونجین بود دادی
-هوم؟؟ کجا رفت؟
زمزمه کردی و به دور و اطراف نگاهی انداختی
هیونجین رو دیدی که پشت بهت روبه استیج وایساده بود
اینقدر تو فکرش بودی که متوجه گذر زمان نشدی
پشت سرش وایسادی ..
-هیون..
شوکه ازاینکه کسی صداش زد ، به صحنه پشت کرد و نگاهش رو بهت داد
-اوه.. ا.ت
خنده ی ملیحی زد و نگاهش رو به کف زمین دوخت
-هیونجین..مطمئنی ..که ..خوبی؟؟
به اتمام جملت سرش رو بالا آورد و بهت چشم دوخت .. بعد ازکمی مکث به حرف اومد
-هوم؟؟ ..ا.. اره ..اره خوبم
لبخندی زد که ..هرکسی متوجه ساختگی بودنش میشد..
هانورا
.
.
دقیقا به چه چیزی فکر میکنه؟؟ واقعا مشتاق بودی که بدونی
تقریبا از 24 ساعت روز رو 6 ساعتش رو تو افکاراتش میگذرونه
قبلا اصلا اینطوری نبود..
اصلا .. حتی یک بار هم اینطوری تو افکارش غرق نمیشد که الان توانایی این رو داره که ساعت ها فقط به یک جا خیره بشه و فقط فکرکنه
مشکلت این بود که نمیتونستی کمکش کنی که از افکارش خارج بشه و به خود قبلیش برگرده ،و این موضوع واقعا ناراحتت میکرد
همش فکر میکردی شاید بخاطره کامبک جدیدی که داشتین براش آماده میشدین تو فکره
اما انگار اینطوری نبود
از اینکه نمیفهمیدی چرا اینقدر تو خودشه فکری شده بودی..
حتی دیگه مثل قبل باهات راحت نبود ، زیاد دیگه باهات حرف نمیزد ،پیشت نمیومد
افکارت رو کنار زدی .. کم کم اجرا داشت شروع میشد .. نگاهت رو از رو به رو به هیونجینی که روی صندلی گیریم نشسته بود دادی..
دوباره تو فکر بود ..اما فکر چی ..چی اینقدر ذهنش رو مشغول کرده بود که حتی یک لحظه هم نمیتونست دست از فکرکردن برداره..چی؟؟
به خودت اومدی..دوباره نگاهتو به جایی که هیونجین بود دادی
-هوم؟؟ کجا رفت؟
زمزمه کردی و به دور و اطراف نگاهی انداختی
هیونجین رو دیدی که پشت بهت روبه استیج وایساده بود
اینقدر تو فکرش بودی که متوجه گذر زمان نشدی
پشت سرش وایسادی ..
-هیون..
شوکه ازاینکه کسی صداش زد ، به صحنه پشت کرد و نگاهش رو بهت داد
-اوه.. ا.ت
خنده ی ملیحی زد و نگاهش رو به کف زمین دوخت
-هیونجین..مطمئنی ..که ..خوبی؟؟
به اتمام جملت سرش رو بالا آورد و بهت چشم دوخت .. بعد ازکمی مکث به حرف اومد
-هوم؟؟ ..ا.. اره ..اره خوبم
لبخندی زد که ..هرکسی متوجه ساختگی بودنش میشد..
هانورا
۱۲.۸k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.