فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۴
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۴
خیلی معصوم خوابیده بود آروم کنارش روی صندلی کنار تخت نشستم و به صورتش خیره شدم... لحظه ای که بغلم کرد شوکه شده بودم اما حس خوبی داشت دوباره قلبم رو لرزوند ولی من هیچوقت قرار نیست باهاش باشم وقتی هم مرخص بشه دیگه هیچوقت نمیبینمش همین الانم که نزدیکشم کلی ریسک کردم اگه بابام بفهمه خدا میدونه چی میشه کم کم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون تا بتونه استراحت رو بکنه... توی راهرو بیمارستان داشتم قدم میزدم...که یهو دیدم سه یون اومد سمتم و گفت:*ا/ت* دکتر چان گفته بری پیشش کارِت داره. من:نمیدونی چیکار داره؟. سه یون:نه برو خودت میفهمی.
من:باشه ممنون که خبر دادی... . و بعد راه افتادم سمت اتاق دکتر چان🚶به اتاقشون رسیدم در زدم و منتظر موندم... دکتر چان:بفرمایید داخل... . وارد اتاق شدم دکتر چان:عه تویی *ا/ت*؟. من:بله از پرستار سه یون شنیدم که کارم دارید... . دکتر چان:آره راستش از یه پرستار شنیدم تا تو وارد اتاق شدی آقای جئون خیلی راحت گذاشتن واسشون سُرُمشون رو بزنید و الان هم خوابیدن درسته؟. یکم از این موضوع خجالت کشیدم اما جواب دادم:بله. دکتر چان:عجیبه ما پیرمون در اومد نزاشت نزدیکش بشیم. من:آره شنیدم که نزاشتن کسی نزدیکشون بشن. دکتر چان:مثل اینکه از بین همه پرستار ها بیشتر به تو اعتماد داره. من:بله یه جورایی... . دکتر چان:پس یکم از امروز شیفت کاریت کمتر میشه دو سه تا از بیمار های قبلی مرخص میشن پس سعی کن بیشتر مراقب جونگ کوک شی باشی. من:ب... باشه.
دکتر چان:خب کار خاصی نداشتم فقط خواستم اینا رو بگم که بیشتر مراقب همه چی باشی. من:بله حتما... میتونم برم؟. دکترچان:بله بفرمایید. بعد تعظیمی کردم و از اتاق خارج شدم پس حجم کاریم هم از امروز کم میشه که اینطوووور هرچند فرقی هم به حال من نمیکنه باید تا پایان شیفتم اینجا باشم هرچند دیگه نباید بزارم زود برم اول کارای کوک رو باید انجام بدم... یه نگاه به ساعتم کردم نیم ساعت دیگه ساعت ملاقات بود... هنوز وقت بود تصمیم گرفتم برم شیرموزای کوک رو که امروز با عجله دادم دست سه یون ازش بگیرم و اگه بیدار بود بهش بدم اگه نبود بزارمش توی یخچال اتاقش... رفتم پیش سه یون و ازش پرسیدم شیرموز ها رو کجا گذاشته گذاشته بود توی یخچال اتاق استراحت منم داشتم میرفتم سمت اتاق استراحت شیرموز ها رو بردارم که......... .
حمایتم کنیدد♡
خیلی معصوم خوابیده بود آروم کنارش روی صندلی کنار تخت نشستم و به صورتش خیره شدم... لحظه ای که بغلم کرد شوکه شده بودم اما حس خوبی داشت دوباره قلبم رو لرزوند ولی من هیچوقت قرار نیست باهاش باشم وقتی هم مرخص بشه دیگه هیچوقت نمیبینمش همین الانم که نزدیکشم کلی ریسک کردم اگه بابام بفهمه خدا میدونه چی میشه کم کم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون تا بتونه استراحت رو بکنه... توی راهرو بیمارستان داشتم قدم میزدم...که یهو دیدم سه یون اومد سمتم و گفت:*ا/ت* دکتر چان گفته بری پیشش کارِت داره. من:نمیدونی چیکار داره؟. سه یون:نه برو خودت میفهمی.
من:باشه ممنون که خبر دادی... . و بعد راه افتادم سمت اتاق دکتر چان🚶به اتاقشون رسیدم در زدم و منتظر موندم... دکتر چان:بفرمایید داخل... . وارد اتاق شدم دکتر چان:عه تویی *ا/ت*؟. من:بله از پرستار سه یون شنیدم که کارم دارید... . دکتر چان:آره راستش از یه پرستار شنیدم تا تو وارد اتاق شدی آقای جئون خیلی راحت گذاشتن واسشون سُرُمشون رو بزنید و الان هم خوابیدن درسته؟. یکم از این موضوع خجالت کشیدم اما جواب دادم:بله. دکتر چان:عجیبه ما پیرمون در اومد نزاشت نزدیکش بشیم. من:آره شنیدم که نزاشتن کسی نزدیکشون بشن. دکتر چان:مثل اینکه از بین همه پرستار ها بیشتر به تو اعتماد داره. من:بله یه جورایی... . دکتر چان:پس یکم از امروز شیفت کاریت کمتر میشه دو سه تا از بیمار های قبلی مرخص میشن پس سعی کن بیشتر مراقب جونگ کوک شی باشی. من:ب... باشه.
دکتر چان:خب کار خاصی نداشتم فقط خواستم اینا رو بگم که بیشتر مراقب همه چی باشی. من:بله حتما... میتونم برم؟. دکترچان:بله بفرمایید. بعد تعظیمی کردم و از اتاق خارج شدم پس حجم کاریم هم از امروز کم میشه که اینطوووور هرچند فرقی هم به حال من نمیکنه باید تا پایان شیفتم اینجا باشم هرچند دیگه نباید بزارم زود برم اول کارای کوک رو باید انجام بدم... یه نگاه به ساعتم کردم نیم ساعت دیگه ساعت ملاقات بود... هنوز وقت بود تصمیم گرفتم برم شیرموزای کوک رو که امروز با عجله دادم دست سه یون ازش بگیرم و اگه بیدار بود بهش بدم اگه نبود بزارمش توی یخچال اتاقش... رفتم پیش سه یون و ازش پرسیدم شیرموز ها رو کجا گذاشته گذاشته بود توی یخچال اتاق استراحت منم داشتم میرفتم سمت اتاق استراحت شیرموز ها رو بردارم که......... .
حمایتم کنیدد♡
۷.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.