فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۵
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۵
که یهو یکی از پشت چشمامو گرفت و گفت:من کیَم؟... . به این عادت مزخرفش عادت کرده بودم سهون بود من:سهون میشه دستت رو برداری صد بار گفتم تو محل کارم از اینکارا نکن. سهون:خب باشه بابا بد اخلاق. من:چرا همه این روزا بهم میگن بد اخلاق. سهون:چی؟. من:هیچی. سهون:دو دیقه افتخار میدید بشینید ما ببینیم شما رو. تو دلم گفتم واقعا کِی قراره راحت شم از این عشق الکی و سعی کردم و لبخند بزنم و گفتم:باشه بشین رو صندلی اونجا. و به گوشه اتاق اشاره کردم که یه میز و دوتا صندلی اونجا بود رفتیم نشستیم که سهون یه پاکت گذاشت جلوم من:این چیه؟. سهون:واست کادو گرفتم بازش کن ببین دوستش داری؟. من:سهون گفتم که لازم نیست انقدر تو زحمت بیفتی. سهون:تو زحمت نیفتادم چند نفر رو فرستادم بهترین کادوت رو واست خریدن. زیرلبی گفتم:هیچوقت خودت برای کادوها زحمتی نمیکشی. سهون:شنیدم چی گفتی ببخشید دفعه بعد خودم واست یه چیز گوگول میخرم. من:لازم نیست به هرحال ازت ممنونم که به یادمی. سهون:خواهش میکنم حالا نمیخوای بازش کنی؟. من:اممم... باشه.بازش کردم یه ساعت هوشمند بود اما انچنان زیاد براش ذوق نکردم نمیدونم چرا ذوقی برام نداشت...
نه اینکه کادوی بَدی باشه یا عیب و ایرادی داشته باشه نه،چون سهون برام خریدش زیاد لذتی نبردم... خب دست من که نیست هیچ علاقه ای به سهون ندارم... سهون:خوشت نیومد؟. من:ن... نه عالیه مرسی. تو گفتن کلمه عالیه اغراق کردم باید حداقل میگفتم خوبه... سهون:همه کارهای تنظیماتش رو انجام دادم قدم شمار داره ضربان قلب رو نشون میده میتونی به گوشیت هم وصلش کنی و باهاش حتی تماس بگیری یا اگه دلت خواست به منم پیام بدی. من:ع... عاره ممنون بازم. سهون:قابلی نداشت دستت کن ببینم چجوریه. من:باشه... . و ساعت رو دستم کردم. سهون:تو دستت خوشگلتر میشه. من:م... ممنون. سهون:خب ببینم امروز کار زیاد داری؟. کار نداشتم ولی حوصله اونم نداشتم پس گفتم:عاره خیلییییی. سهون:خب پس من مزاحمت نشم برو به کارات برس. من:باشه پ... پس خدافظ. سهون:خدافظ.و رفت پوفی از سر کلافگی کشیدم و رفتم سر یخچال شیر موز ها رو برداشتم و رفتم سمت اتاق کوک🚶... خواستم وارد اتاق بشم که دیدم سر و صدا از توی اتاق میاد... از دریچه شیشه ای کوچیک روی در نگاهی به داخل انداختم دیدم بقیه اعضا اومدن پیش کوک... نگاهی به ساعتم کردم دیدم بعععله ساعت ملاقات شده انگار قسمت نیست این شیر موزا خورده شه... .
قدم زنان راه افتادم سمت محوطه بیمارستان یکم با ساعتی که سهون برام خریده بود ور رفتم ساعته یه بخشی داشت به اسم تندرستی که ضربان قلب رو نشون میداد قدم شمار داشت و با ایموجی وضعیت روحی رو نشون میداد...
حمایت!!♡
که یهو یکی از پشت چشمامو گرفت و گفت:من کیَم؟... . به این عادت مزخرفش عادت کرده بودم سهون بود من:سهون میشه دستت رو برداری صد بار گفتم تو محل کارم از اینکارا نکن. سهون:خب باشه بابا بد اخلاق. من:چرا همه این روزا بهم میگن بد اخلاق. سهون:چی؟. من:هیچی. سهون:دو دیقه افتخار میدید بشینید ما ببینیم شما رو. تو دلم گفتم واقعا کِی قراره راحت شم از این عشق الکی و سعی کردم و لبخند بزنم و گفتم:باشه بشین رو صندلی اونجا. و به گوشه اتاق اشاره کردم که یه میز و دوتا صندلی اونجا بود رفتیم نشستیم که سهون یه پاکت گذاشت جلوم من:این چیه؟. سهون:واست کادو گرفتم بازش کن ببین دوستش داری؟. من:سهون گفتم که لازم نیست انقدر تو زحمت بیفتی. سهون:تو زحمت نیفتادم چند نفر رو فرستادم بهترین کادوت رو واست خریدن. زیرلبی گفتم:هیچوقت خودت برای کادوها زحمتی نمیکشی. سهون:شنیدم چی گفتی ببخشید دفعه بعد خودم واست یه چیز گوگول میخرم. من:لازم نیست به هرحال ازت ممنونم که به یادمی. سهون:خواهش میکنم حالا نمیخوای بازش کنی؟. من:اممم... باشه.بازش کردم یه ساعت هوشمند بود اما انچنان زیاد براش ذوق نکردم نمیدونم چرا ذوقی برام نداشت...
نه اینکه کادوی بَدی باشه یا عیب و ایرادی داشته باشه نه،چون سهون برام خریدش زیاد لذتی نبردم... خب دست من که نیست هیچ علاقه ای به سهون ندارم... سهون:خوشت نیومد؟. من:ن... نه عالیه مرسی. تو گفتن کلمه عالیه اغراق کردم باید حداقل میگفتم خوبه... سهون:همه کارهای تنظیماتش رو انجام دادم قدم شمار داره ضربان قلب رو نشون میده میتونی به گوشیت هم وصلش کنی و باهاش حتی تماس بگیری یا اگه دلت خواست به منم پیام بدی. من:ع... عاره ممنون بازم. سهون:قابلی نداشت دستت کن ببینم چجوریه. من:باشه... . و ساعت رو دستم کردم. سهون:تو دستت خوشگلتر میشه. من:م... ممنون. سهون:خب ببینم امروز کار زیاد داری؟. کار نداشتم ولی حوصله اونم نداشتم پس گفتم:عاره خیلییییی. سهون:خب پس من مزاحمت نشم برو به کارات برس. من:باشه پ... پس خدافظ. سهون:خدافظ.و رفت پوفی از سر کلافگی کشیدم و رفتم سر یخچال شیر موز ها رو برداشتم و رفتم سمت اتاق کوک🚶... خواستم وارد اتاق بشم که دیدم سر و صدا از توی اتاق میاد... از دریچه شیشه ای کوچیک روی در نگاهی به داخل انداختم دیدم بقیه اعضا اومدن پیش کوک... نگاهی به ساعتم کردم دیدم بعععله ساعت ملاقات شده انگار قسمت نیست این شیر موزا خورده شه... .
قدم زنان راه افتادم سمت محوطه بیمارستان یکم با ساعتی که سهون برام خریده بود ور رفتم ساعته یه بخشی داشت به اسم تندرستی که ضربان قلب رو نشون میداد قدم شمار داشت و با ایموجی وضعیت روحی رو نشون میداد...
حمایت!!♡
۶.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.