فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۶
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۶
همینجوری داشتم با ساعت کار میکردم و با امکاناتش اشنا میشدم که انقدر سرگرم شدم نفهمیدم زمان چجوری گذشت فقط وقتی سَرَم رو بالا آوردم دیدم اعضا دارن از در بیمارستان خارج میشن و به سمت محوطه میان حتما ساعت ملاقات تموم شده دیگه حالا میتونم برم پیش جونگ کوک و شیرموزها رو بهش بدم البته اگه مانعی دیگه یهو ظاهر نشه به هرحال راه افتادم سمت اتاق کوک و در رو باز کردم دیدم لباس تنش نیست شیرموزها از دستم افتاد و جلو چشمام رو با دستام گرفتم و با لکنت گفتم:چ... چرا لباس تنت نیست. کوک:پسرا واسم لباسای خودم رو آورده بودن تو اونا راحت ترم داشتم عوض میکردم یهو شما تشریف آورده. یه چند ثانیه کوتاه گذشت که گفت:دستاتو از رو چشمات بردار لباسم رو تن کردم. آروم دستامو برداشتم و گفتم:خبر بده میخوای لباس عوض کنی . کوک:تو در بزن خو. من:ها... عاره... عاره باشه در میزنم ایندفعه. هنوز ضربان قلبم بالا بود داشت میومد تو حلقم...
شیرموزها رو از رو زمین برداشتم خداروشکر هنوز سالم بودن و رفتم پیش کوک تا بهش بدمش... نزدیک تختش شدم گفتم:واست شیرموز خریدم. کوک:و... واقعا. من:عاره خریده بودم که لجبازی ها و بداخلاقی های دیروزم رو جبران کنم که صبح سریع خوابت برد قبل از ساعت ملاقات هم یه کار واسه خودم پیش اومد و خلاصه هربار اتفاقی افتاد به هرحال الان دیگه واسه توعن. کوک:ب... باشه ممنون فقط ضربان قلبت خیلی بالا رفته ها... . من:چی؟. کوک:ساعتت رو نگاه کن ضربان قلبت رو نشون میده دیگه، معلومه خیلی تحت تأثیر قرار گرفتی. من:چ.. چی منظورت چیه؟. کوک:خودت میدونی منظورم چیه. ادامه داستان از زبان کوک: ضربان قلبش رو که از روی ساعتش دیدم تصمیم گرفتم یکم سر به سرش بزارم و حسابی اذیتش کنم خیلی وقت بود کرم نریخته بودم عاخه. ....*ا/ت*:ن...نه اتفاقا اصلا منظورت رو نفهمیدم. کوک:ولی خیلی بی جنبه ای دیروز لباسم رو از بالا تا پایین جر داده بودی انگار نه انگار، الان دو دیقه لباسم تنم نبود قلبت داره میاد تو حلقت؟. *ا/ت* دستشو پشت گردنش کشید و گفت:نه... نه بابا مال اون نیست.
من(کوک):جون خودت😂.*ا/ت*:هه هه ول کن دیگه گفتم که موضوع اون نیست اصلا شیرموز تو بخور. و سریع یه نِی از توی نایلون برداشت و زد توی پاکت شیرموز و دادش دستم و اینجوری ساکتم کرد اما من قصد نداشتم دست از سرش بردارم تازه داشتم اذیت آزار رو شروع میکردم یه قلپ از شیر موز خوردم دیدم *ا/ت* گفت:خ... خب من دیگه برم😅. و برگشت و می خواست بره که شیرموز رو کنار گذاشتم و مچ دستش رو گرفتم...
میدونم جای بدی کات کردم ولی تو خماری بمونید تا پارت بعد لایک و کامنت و ... یادتون نرههههه
حماااییتت!!!♡
همینجوری داشتم با ساعت کار میکردم و با امکاناتش اشنا میشدم که انقدر سرگرم شدم نفهمیدم زمان چجوری گذشت فقط وقتی سَرَم رو بالا آوردم دیدم اعضا دارن از در بیمارستان خارج میشن و به سمت محوطه میان حتما ساعت ملاقات تموم شده دیگه حالا میتونم برم پیش جونگ کوک و شیرموزها رو بهش بدم البته اگه مانعی دیگه یهو ظاهر نشه به هرحال راه افتادم سمت اتاق کوک و در رو باز کردم دیدم لباس تنش نیست شیرموزها از دستم افتاد و جلو چشمام رو با دستام گرفتم و با لکنت گفتم:چ... چرا لباس تنت نیست. کوک:پسرا واسم لباسای خودم رو آورده بودن تو اونا راحت ترم داشتم عوض میکردم یهو شما تشریف آورده. یه چند ثانیه کوتاه گذشت که گفت:دستاتو از رو چشمات بردار لباسم رو تن کردم. آروم دستامو برداشتم و گفتم:خبر بده میخوای لباس عوض کنی . کوک:تو در بزن خو. من:ها... عاره... عاره باشه در میزنم ایندفعه. هنوز ضربان قلبم بالا بود داشت میومد تو حلقم...
شیرموزها رو از رو زمین برداشتم خداروشکر هنوز سالم بودن و رفتم پیش کوک تا بهش بدمش... نزدیک تختش شدم گفتم:واست شیرموز خریدم. کوک:و... واقعا. من:عاره خریده بودم که لجبازی ها و بداخلاقی های دیروزم رو جبران کنم که صبح سریع خوابت برد قبل از ساعت ملاقات هم یه کار واسه خودم پیش اومد و خلاصه هربار اتفاقی افتاد به هرحال الان دیگه واسه توعن. کوک:ب... باشه ممنون فقط ضربان قلبت خیلی بالا رفته ها... . من:چی؟. کوک:ساعتت رو نگاه کن ضربان قلبت رو نشون میده دیگه، معلومه خیلی تحت تأثیر قرار گرفتی. من:چ.. چی منظورت چیه؟. کوک:خودت میدونی منظورم چیه. ادامه داستان از زبان کوک: ضربان قلبش رو که از روی ساعتش دیدم تصمیم گرفتم یکم سر به سرش بزارم و حسابی اذیتش کنم خیلی وقت بود کرم نریخته بودم عاخه. ....*ا/ت*:ن...نه اتفاقا اصلا منظورت رو نفهمیدم. کوک:ولی خیلی بی جنبه ای دیروز لباسم رو از بالا تا پایین جر داده بودی انگار نه انگار، الان دو دیقه لباسم تنم نبود قلبت داره میاد تو حلقت؟. *ا/ت* دستشو پشت گردنش کشید و گفت:نه... نه بابا مال اون نیست.
من(کوک):جون خودت😂.*ا/ت*:هه هه ول کن دیگه گفتم که موضوع اون نیست اصلا شیرموز تو بخور. و سریع یه نِی از توی نایلون برداشت و زد توی پاکت شیرموز و دادش دستم و اینجوری ساکتم کرد اما من قصد نداشتم دست از سرش بردارم تازه داشتم اذیت آزار رو شروع میکردم یه قلپ از شیر موز خوردم دیدم *ا/ت* گفت:خ... خب من دیگه برم😅. و برگشت و می خواست بره که شیرموز رو کنار گذاشتم و مچ دستش رو گرفتم...
میدونم جای بدی کات کردم ولی تو خماری بمونید تا پارت بعد لایک و کامنت و ... یادتون نرههههه
حماااییتت!!!♡
۷.۲k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.