گره خورده
#گره_خورده
#پارت10
* * * * *
نیم نگاهی به آیه که بغ کرده روی لبه پنجره اتاق من نشسته بود و به بیرون خیره بود،اندختم و بعد به کارم ادامه دادم. برای این که از آن حال و هوا درش بیاورم،گفتم:
_ پاشو بیا کمک من این لباسا رو تا کن.
آیه نگاهی به من انداخت و بعد دوباره از پنجره به بیرون خیره شد. خب مثل این که وضعیت بیش از حد تصورم بحرانی بود. لباس ها را رها کردم و از جا بلند شدم. کنارش ایستادم و با اخم گفتم:
_ چی شده؟
سری تکان داد و با صدای گرفته ای گفت:
_ هیچی.
دست به کمر زدم و شاکی صدایش کردم. لب برچید و مصرانه همچنان به بیرون خیره بود. نفسم را با صدایی پوف مانند بیرون دادم.
_ پس برا چی اومدی تو اتاق من اومدی منم سگ کنی؟
با چشم هایی پر آب نگاهم کرد و با غیظ گفت:
_ نخیرم،به خاطره پنجره اتاقت اومدم. منظره پنجره اتاق من خیلی داغونه.
شانه بالا انداختم. وقتی نمی خواست چیزی بگوید،پس من هم بیخود اصرار نمی کردم. دوباره مشغول تا کردن لباس هایم شدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که این بار با صدایی عادی گفت:
_ سولماز رو یادته؟
سرم را بالا گرفتم و متفکر نگاهش کردم. سری به نشانه نه تکان دادم و آیه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد
_ بابا سولماز جباری!همون که سه سال پیش رفت آمریکا ادامه تحصیل بده.
بی حوصله سر تکان دادم
_ خب که چی؟خیلی از اون دختره میمون خوشم میومد که حالا هم اسمشو میاری؟
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت10
* * * * *
نیم نگاهی به آیه که بغ کرده روی لبه پنجره اتاق من نشسته بود و به بیرون خیره بود،اندختم و بعد به کارم ادامه دادم. برای این که از آن حال و هوا درش بیاورم،گفتم:
_ پاشو بیا کمک من این لباسا رو تا کن.
آیه نگاهی به من انداخت و بعد دوباره از پنجره به بیرون خیره شد. خب مثل این که وضعیت بیش از حد تصورم بحرانی بود. لباس ها را رها کردم و از جا بلند شدم. کنارش ایستادم و با اخم گفتم:
_ چی شده؟
سری تکان داد و با صدای گرفته ای گفت:
_ هیچی.
دست به کمر زدم و شاکی صدایش کردم. لب برچید و مصرانه همچنان به بیرون خیره بود. نفسم را با صدایی پوف مانند بیرون دادم.
_ پس برا چی اومدی تو اتاق من اومدی منم سگ کنی؟
با چشم هایی پر آب نگاهم کرد و با غیظ گفت:
_ نخیرم،به خاطره پنجره اتاقت اومدم. منظره پنجره اتاق من خیلی داغونه.
شانه بالا انداختم. وقتی نمی خواست چیزی بگوید،پس من هم بیخود اصرار نمی کردم. دوباره مشغول تا کردن لباس هایم شدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که این بار با صدایی عادی گفت:
_ سولماز رو یادته؟
سرم را بالا گرفتم و متفکر نگاهش کردم. سری به نشانه نه تکان دادم و آیه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد
_ بابا سولماز جباری!همون که سه سال پیش رفت آمریکا ادامه تحصیل بده.
بی حوصله سر تکان دادم
_ خب که چی؟خیلی از اون دختره میمون خوشم میومد که حالا هم اسمشو میاری؟
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۳k
۰۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.