part37
part37
یه باغ خیلی خوشگل بود و پر از میوه ها دست تو دسته با جیمین راه میرفتم تویه باغ که رسیدیم به یه درخت که دوتا سیب داشت
ات: جیمین ببین چه درخت خوشگلی
جیمین: اره خیلی خوشگله اون دوتا سیب رو نگاه
ات : اره جیمین ببین یه زنه میخواد اون سیب ها رو از درخت بکنه
یه زن که صورتش معلوم نبود یکی از سیب رو از درخت کند و انداخت دور یهویی هوا تاریک شد و باو شدید میوزید خیلی تاریک شد روبه جیمین کردم اون کتو شلوار سفیدش خونی بود و اسلحه هم دستش بود نمیتونستم نفس بکشم دسته جیمین رو ول کردم دسته منم خونی شد خیلی
ات: جیمین اینا چین تو چیکار کردی
سوجی : ات بیدار شو
سوجی دستشو گذاشت رویه شونم و چند بار تکونم داد که از خواب پریدم
ات : جیمین (با صدایه بلند گفت )
سوجی: ات آروم باش چیزی نیست کابوس دیدی بیا این آب رو بخور
لیوارن آب رو دو دستم نمیتونستم نفس بکشم
سوجی: چی شده عزیزم چرا ترسیدی
با اون ارغی که کرده بودم و نفس نفس میزدم گفتم
ات : خیلی ترسناک بود سوجی جیمین لباس خوبی بود
سوجی: چیزی نیست
میدونی چیشده
ات: چیشده نگو که به کسی گفتی
سوجی : نه با جونکوک حرف زدم گفت داره میبره بیشه جیمین
ات : خوب
سوجی : برو و به جیمین بگو که حاملی
ات : واقعا یعنی این کاره درستیه
سوجی: ات ببین تو باید بهش بگی اگه میخواهی این بچه رو نگهداری باید بهش بگی اگه نمیخواهی نگاهش داری بازم باید بهش بگی چون اون پدره این بچست
ات : خب باید چیکار کنم من هیچی نمیفهمم که چیکار کنم میترسم اگه کسی بفهمه چی بیچاره میشم (با بغض )
سوجی: اون الان رفته لبه دریا برو و باهاش حرف بزن همه چیو فراموش کن
دستامو تویه دستاش گرفت و دوباره شروع به حرف زدم کرد منم فقد با چشمایه اشکی نگاهش میکردم
سوجی: یه زنده گی خوب رو شروع کنید باشه
سرمو به نشونه باشه تموم داد
سوجی: خوب پاشو لباسامو بپوش و موهاتو خودم درست میکنم باشه
ات : باشه
از رویه تخت بلند شدم و سوجی از کمد لباس برداشت و گذاشت رویه تخت
سوجی: اینو بپوش من برم بیرون باشه
از خستگی سرم به نشونه بله تکون دادم اونم از اوتاق رفت بیرون رفتم سمته لباسا بهش نگاه کردم
اسلاید 2 لباسه ات
لباسارو پوشیدم و سوجی وارده اوتاق شد و دست هامو گرفت رویه صندلی نشود موهام شونه زد و با طرفه راست موهام رو جم کرد و با کله سر بست
ات : سوجی نمیخواهم آرایش بزنم
سوجی : اما
ات : خواهش میکنم بس کن
سوجی : باشه مامانیه بچمون رو ناراحت نمیکنیم
با این حرفش خندم گرفت یه خنده کوچیکی زدم سوجی دستشمو گرفت و گذاشت رویه شکمم
سوجی: ببین اینجا بچته تویه شکمته یه تیکه از وجده تو و جیمینه
با این حرفش انگار خوشحال شدم اومید وار شدم یعنی جیمین هم خوشحال میشه
سوجی: پاشو و برو
ات : باشه
ادامه دادر
یه باغ خیلی خوشگل بود و پر از میوه ها دست تو دسته با جیمین راه میرفتم تویه باغ که رسیدیم به یه درخت که دوتا سیب داشت
ات: جیمین ببین چه درخت خوشگلی
جیمین: اره خیلی خوشگله اون دوتا سیب رو نگاه
ات : اره جیمین ببین یه زنه میخواد اون سیب ها رو از درخت بکنه
یه زن که صورتش معلوم نبود یکی از سیب رو از درخت کند و انداخت دور یهویی هوا تاریک شد و باو شدید میوزید خیلی تاریک شد روبه جیمین کردم اون کتو شلوار سفیدش خونی بود و اسلحه هم دستش بود نمیتونستم نفس بکشم دسته جیمین رو ول کردم دسته منم خونی شد خیلی
ات: جیمین اینا چین تو چیکار کردی
سوجی : ات بیدار شو
سوجی دستشو گذاشت رویه شونم و چند بار تکونم داد که از خواب پریدم
ات : جیمین (با صدایه بلند گفت )
سوجی: ات آروم باش چیزی نیست کابوس دیدی بیا این آب رو بخور
لیوارن آب رو دو دستم نمیتونستم نفس بکشم
سوجی: چی شده عزیزم چرا ترسیدی
با اون ارغی که کرده بودم و نفس نفس میزدم گفتم
ات : خیلی ترسناک بود سوجی جیمین لباس خوبی بود
سوجی: چیزی نیست
میدونی چیشده
ات: چیشده نگو که به کسی گفتی
سوجی : نه با جونکوک حرف زدم گفت داره میبره بیشه جیمین
ات : خوب
سوجی : برو و به جیمین بگو که حاملی
ات : واقعا یعنی این کاره درستیه
سوجی: ات ببین تو باید بهش بگی اگه میخواهی این بچه رو نگهداری باید بهش بگی اگه نمیخواهی نگاهش داری بازم باید بهش بگی چون اون پدره این بچست
ات : خب باید چیکار کنم من هیچی نمیفهمم که چیکار کنم میترسم اگه کسی بفهمه چی بیچاره میشم (با بغض )
سوجی: اون الان رفته لبه دریا برو و باهاش حرف بزن همه چیو فراموش کن
دستامو تویه دستاش گرفت و دوباره شروع به حرف زدم کرد منم فقد با چشمایه اشکی نگاهش میکردم
سوجی: یه زنده گی خوب رو شروع کنید باشه
سرمو به نشونه باشه تموم داد
سوجی: خوب پاشو لباسامو بپوش و موهاتو خودم درست میکنم باشه
ات : باشه
از رویه تخت بلند شدم و سوجی از کمد لباس برداشت و گذاشت رویه تخت
سوجی: اینو بپوش من برم بیرون باشه
از خستگی سرم به نشونه بله تکون دادم اونم از اوتاق رفت بیرون رفتم سمته لباسا بهش نگاه کردم
اسلاید 2 لباسه ات
لباسارو پوشیدم و سوجی وارده اوتاق شد و دست هامو گرفت رویه صندلی نشود موهام شونه زد و با طرفه راست موهام رو جم کرد و با کله سر بست
ات : سوجی نمیخواهم آرایش بزنم
سوجی : اما
ات : خواهش میکنم بس کن
سوجی : باشه مامانیه بچمون رو ناراحت نمیکنیم
با این حرفش خندم گرفت یه خنده کوچیکی زدم سوجی دستشمو گرفت و گذاشت رویه شکمم
سوجی: ببین اینجا بچته تویه شکمته یه تیکه از وجده تو و جیمینه
با این حرفش انگار خوشحال شدم اومید وار شدم یعنی جیمین هم خوشحال میشه
سوجی: پاشو و برو
ات : باشه
ادامه دادر
۶.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.