~~~فیک دوست پسر بد اخلاق من~~~
پارت : 16
ا.ت : عاح تهیونگ
تا زمانیکه برسیم خونه اصلا باهم حرف نزدیم وقتی رسیدیم تهیونگ هنوز عصبی بود
تهیونگ : برو اتاقت الان میام
به حرفش گوش دادم می دونستم اگه بیشتر عصبانیش کنم عواقب خوبی برام نداره ، رفتم اتاقم دو رو تختم نشستم و منتظر تهیونگ شدم
تهیونگ :
خیلی عصبی بودم تو ماشین اصلا باهاش بحث نکردم وقتی رسیدیم خونه بشه گفتم برو اتاقت الان میام ، به حرفم گوش داد و رفت به چند دلیل از دستش عصبانی بودم ، نه اینکه به مردا نگاه میکنه ، نه اینکه کاری میکنه که میدونه عصبانی میشم ، نه اینکه میخواست فرار کنه
تو فروشگاه متوجه شدم میخواد فرار کنه برای هنین یه بادیگارد گزاشتم تا حواسش به ا.ت باشه اونجا از کارش چشم پوشی کردم اما دیگه داره اون رو صگ منو بالا میاره کتمو انداختم رو تختم و خیلی کلافه بودم بلند شدم رفتم اتاق ا.ت در اتاقشو باز کردم رو تخت نشسته بود
ا.ت : اومدی؟
انگار منتظرم بود رفتم سمتش و هولش دادم رو تخت روش خیمه زدم
تهیونگ : چرا میخواستی فرار کنی؟
ا.ت : دلیل داشتم برای این کارم
تهیونگ : بگو ، میشنوم اما ا.ت وای به حالت اگه نتونی قانم کنی
ا.ت : تو چرا فقط به فکر خودتی هااا ، شرط میبندم وقتی دزدیدیم هیچی از من به خانوادم نگفتی (داد زد)
تهیونگ : هههه ، خانواده ، ببین کی داره این حرفو میزنه ، تو به اونا میگی خانواده
ا.ت : هییی درست حرف بزن
تهیونگ : اگه نخوام چی؟ مثلا میخوای چه غلط کنی؟ هااا؟
ا.ت : چیه نکنه نمی تونم رو خانوادم حساس باشم
تهیونگ : نه نمی تونی ، خانواده تو الانم.
ا.ت : اصلا نمی تونم با تو و کارات کنار بیام ، ولم کن
تهیونگ : چرا چشمات فقط دنبال مردا میگرده؟(بلند داد زد)
ا.ت : چیه؟ منکه امشب کسیو دید نزدم
تهیونگ : از کجا باید......
ا.ت : عاح تهیونگ
تا زمانیکه برسیم خونه اصلا باهم حرف نزدیم وقتی رسیدیم تهیونگ هنوز عصبی بود
تهیونگ : برو اتاقت الان میام
به حرفش گوش دادم می دونستم اگه بیشتر عصبانیش کنم عواقب خوبی برام نداره ، رفتم اتاقم دو رو تختم نشستم و منتظر تهیونگ شدم
تهیونگ :
خیلی عصبی بودم تو ماشین اصلا باهاش بحث نکردم وقتی رسیدیم خونه بشه گفتم برو اتاقت الان میام ، به حرفم گوش داد و رفت به چند دلیل از دستش عصبانی بودم ، نه اینکه به مردا نگاه میکنه ، نه اینکه کاری میکنه که میدونه عصبانی میشم ، نه اینکه میخواست فرار کنه
تو فروشگاه متوجه شدم میخواد فرار کنه برای هنین یه بادیگارد گزاشتم تا حواسش به ا.ت باشه اونجا از کارش چشم پوشی کردم اما دیگه داره اون رو صگ منو بالا میاره کتمو انداختم رو تختم و خیلی کلافه بودم بلند شدم رفتم اتاق ا.ت در اتاقشو باز کردم رو تخت نشسته بود
ا.ت : اومدی؟
انگار منتظرم بود رفتم سمتش و هولش دادم رو تخت روش خیمه زدم
تهیونگ : چرا میخواستی فرار کنی؟
ا.ت : دلیل داشتم برای این کارم
تهیونگ : بگو ، میشنوم اما ا.ت وای به حالت اگه نتونی قانم کنی
ا.ت : تو چرا فقط به فکر خودتی هااا ، شرط میبندم وقتی دزدیدیم هیچی از من به خانوادم نگفتی (داد زد)
تهیونگ : هههه ، خانواده ، ببین کی داره این حرفو میزنه ، تو به اونا میگی خانواده
ا.ت : هییی درست حرف بزن
تهیونگ : اگه نخوام چی؟ مثلا میخوای چه غلط کنی؟ هااا؟
ا.ت : چیه نکنه نمی تونم رو خانوادم حساس باشم
تهیونگ : نه نمی تونی ، خانواده تو الانم.
ا.ت : اصلا نمی تونم با تو و کارات کنار بیام ، ولم کن
تهیونگ : چرا چشمات فقط دنبال مردا میگرده؟(بلند داد زد)
ا.ت : چیه؟ منکه امشب کسیو دید نزدم
تهیونگ : از کجا باید......
۹.۴k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.