جونگکوک از روی عصبانیت لیوان ویسکی رو روی میز پرت کرد صدای شکستن شیشه ...
𝑺𝑰𝑳𝑬𝑵𝑻 𝑴𝑬𝑳𝑶𝑫𝒀
𝑷𝑨𝑹𝑻 :𝑭𝑶𝑼𝑹
جونگکوک از روی عصبانیت لیوان ویسکی رو روی میز پرت کرد. صدای شکستن شیشه توی اتاق پیچید، اما دختر حتی پلک هم نزد.
– «پس همهش بازی بود؟! تو... تمام این مدت فقط اداتو درمیآوردی؟»
قدمبهقدم نزدیک شد. چشماش قرمز بودن، نه فقط از خشم، یه چیزی بیشتر...
یه چیزی مثل احساس حماقت. مثل اینکه گول خورده باشه.
و جونگکوک، از همه چیز متنفر بود، جز اینکه حس کنه یه نفر ازش زرنگتر بوده.
– «حرف بزن!»
دختر همونطور ایستاده بود. موهاش خیس از بارونی بود که از پنجره شکسته زده بود تو. نفسهاش آروم بودن، نگاهش اما عمیقتر از هر صدایی به جونگکوک خنجر میزد.
جونگکوک بازوش رو گرفت، فشار داد.
– «لعنتی! تو لال نیستی! پس چرا تا حالا هیچی نگفتی؟!»
دختر انگار منتظر این لحظه بود. با نگاهی بیاحساس لب زد. نه کلمه، نه فریاد… فقط یه جملهی زمزمهوار.
– «چون سکوت امنتره.»
جونگکوک خشکش زد.
صداش…
یه چیز خاصی توی اون صدا بود. نه فقط اینکه شنیدنی بود، نه فقط بهخاطر اینکه سکوتش شکسته شده بود…
بلکه بهخاطر لحنش.
بیرحم. آروم. حسابشده.
– «تو بازی کردی باهام...»
هانا جواب نداد. فقط برگشت طرف پنجره و به بیرون نگاه کرد.
قطرههای بارون هنوزم بیوقفه روی شیشه میدویدن.
جونگکوک عقب رفت. دستش توی موهاش بود، گیج، بیجهت.
– «از کی؟ از همون روز اول؟»
هانا سکوت کرد. مثل کسی که نمیخواد دفاع کنه.
مثل کسی که حقیقت رو مثل تیغ نگه داشته و منتظر حملهی بعدیه.
جونگکوک چند ثانیه بهش زل زد. چیزی توی قلبش میلرزید. نه... این عشق نبود. نه هنوز.
ولی یه زخم باز شده بود.
و اونی که بازش کرده بود، یه دختر بیصدا بود که الان داشت با همون صدای آروم، دیوار دفاعیش رو خراب میکرد.
اون شب تا صبح، جونگکوک نخوابید.
برای اولین بار، نه بهخاطر کابوس، نه بهخاطر بیزینس، نه حتی بهخاطر انتقام...
بلکه بهخاطر صدایی که فکر میکرد هیچوقت قرار نیست بشنوه.
صدایی که تا استخونش نفوذ کرده بود.
---
𝑷𝑨𝑹𝑻 :𝑭𝑶𝑼𝑹
جونگکوک از روی عصبانیت لیوان ویسکی رو روی میز پرت کرد. صدای شکستن شیشه توی اتاق پیچید، اما دختر حتی پلک هم نزد.
– «پس همهش بازی بود؟! تو... تمام این مدت فقط اداتو درمیآوردی؟»
قدمبهقدم نزدیک شد. چشماش قرمز بودن، نه فقط از خشم، یه چیزی بیشتر...
یه چیزی مثل احساس حماقت. مثل اینکه گول خورده باشه.
و جونگکوک، از همه چیز متنفر بود، جز اینکه حس کنه یه نفر ازش زرنگتر بوده.
– «حرف بزن!»
دختر همونطور ایستاده بود. موهاش خیس از بارونی بود که از پنجره شکسته زده بود تو. نفسهاش آروم بودن، نگاهش اما عمیقتر از هر صدایی به جونگکوک خنجر میزد.
جونگکوک بازوش رو گرفت، فشار داد.
– «لعنتی! تو لال نیستی! پس چرا تا حالا هیچی نگفتی؟!»
دختر انگار منتظر این لحظه بود. با نگاهی بیاحساس لب زد. نه کلمه، نه فریاد… فقط یه جملهی زمزمهوار.
– «چون سکوت امنتره.»
جونگکوک خشکش زد.
صداش…
یه چیز خاصی توی اون صدا بود. نه فقط اینکه شنیدنی بود، نه فقط بهخاطر اینکه سکوتش شکسته شده بود…
بلکه بهخاطر لحنش.
بیرحم. آروم. حسابشده.
– «تو بازی کردی باهام...»
هانا جواب نداد. فقط برگشت طرف پنجره و به بیرون نگاه کرد.
قطرههای بارون هنوزم بیوقفه روی شیشه میدویدن.
جونگکوک عقب رفت. دستش توی موهاش بود، گیج، بیجهت.
– «از کی؟ از همون روز اول؟»
هانا سکوت کرد. مثل کسی که نمیخواد دفاع کنه.
مثل کسی که حقیقت رو مثل تیغ نگه داشته و منتظر حملهی بعدیه.
جونگکوک چند ثانیه بهش زل زد. چیزی توی قلبش میلرزید. نه... این عشق نبود. نه هنوز.
ولی یه زخم باز شده بود.
و اونی که بازش کرده بود، یه دختر بیصدا بود که الان داشت با همون صدای آروم، دیوار دفاعیش رو خراب میکرد.
اون شب تا صبح، جونگکوک نخوابید.
برای اولین بار، نه بهخاطر کابوس، نه بهخاطر بیزینس، نه حتی بهخاطر انتقام...
بلکه بهخاطر صدایی که فکر میکرد هیچوقت قرار نیست بشنوه.
صدایی که تا استخونش نفوذ کرده بود.
---
- ۳.۴k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط