~~~فیک ھمسر مخفی~~~
پارت : 7
رو تخت هلم داد
+شما حق ندارید ب من...
نزاشت حرفمو کامل کنم
_تو چی؟ اینکه من نمیتونم بت دست بزنم؟
حیرت زده نگاهش کردم
چه رویی داشت
تو چشمام زل زده بود و از دست درازیش به من میگفت!
نمیتونستم تحمل کنم من یک عمر تو این عمارت بودم و نزاشتم که بهم نگاه گناه کنن
اونوقت سد مقاومتم جلو مرد رو به روم شکست! به همین سادگی!
دخترونگیمو از دست دادم!
هیچوقت نمیبخشمت هیچوقت!
+من مثل اون جنده های دور و اطرافتون نیستم!!!
درنهایت پرویی ی پوزخند تحویلم داد
_دیگه داری گنده تر از زبونت حرف میزنی!
بسه انقد حرف زدن!
دستامو بالای سرم قفل کرد و پاهامو بین پاهاش محکم نگهداشت
بغض بیخ گلوم گیر کرده بود
کافی بود ی پیخ کنه تا گریه م بگیره!
همیشه از ضعیف بودن متنفر بودم از سکوت کردن متنفر بودم از تحقیر شدن متنفر بودم!
________________________________________________________
چشمامو باز کردم از طلوع خورشید گذشته بود!
واای
به اطرافم نگاه کردم هنوز تو اتاق ارباب و خانم بودم!
تند بلند شدم لباسامو تنم کردم و ملافه تمیزو با ملافه کثیف تعویض کردم
_کجا؟
......+
بی توجه به سوالش درو بازکردم واای از این بدتر نمیشه سولی با چرخ ملافه ها به این سمت میومد!
خدمتکار شخصی ارباب و خانم!
تنها کسی که بعد اجوما اجازه رفت و امد به این اتاقو داشت!
حل شده درو بستم و به سمت ارباب رفتم
_چیه؟
از ترس اینکه سولی مارو باهم ببینه یقه شو گرفتم و به سمت تراس رفتم...
رو تخت هلم داد
+شما حق ندارید ب من...
نزاشت حرفمو کامل کنم
_تو چی؟ اینکه من نمیتونم بت دست بزنم؟
حیرت زده نگاهش کردم
چه رویی داشت
تو چشمام زل زده بود و از دست درازیش به من میگفت!
نمیتونستم تحمل کنم من یک عمر تو این عمارت بودم و نزاشتم که بهم نگاه گناه کنن
اونوقت سد مقاومتم جلو مرد رو به روم شکست! به همین سادگی!
دخترونگیمو از دست دادم!
هیچوقت نمیبخشمت هیچوقت!
+من مثل اون جنده های دور و اطرافتون نیستم!!!
درنهایت پرویی ی پوزخند تحویلم داد
_دیگه داری گنده تر از زبونت حرف میزنی!
بسه انقد حرف زدن!
دستامو بالای سرم قفل کرد و پاهامو بین پاهاش محکم نگهداشت
بغض بیخ گلوم گیر کرده بود
کافی بود ی پیخ کنه تا گریه م بگیره!
همیشه از ضعیف بودن متنفر بودم از سکوت کردن متنفر بودم از تحقیر شدن متنفر بودم!
________________________________________________________
چشمامو باز کردم از طلوع خورشید گذشته بود!
واای
به اطرافم نگاه کردم هنوز تو اتاق ارباب و خانم بودم!
تند بلند شدم لباسامو تنم کردم و ملافه تمیزو با ملافه کثیف تعویض کردم
_کجا؟
......+
بی توجه به سوالش درو بازکردم واای از این بدتر نمیشه سولی با چرخ ملافه ها به این سمت میومد!
خدمتکار شخصی ارباب و خانم!
تنها کسی که بعد اجوما اجازه رفت و امد به این اتاقو داشت!
حل شده درو بستم و به سمت ارباب رفتم
_چیه؟
از ترس اینکه سولی مارو باهم ببینه یقه شو گرفتم و به سمت تراس رفتم...
۱۰.۵k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.