اگر حال مرا می پرسی (که می دانم نمی پرسی)
اگر حال مرا می پرسی (که می دانم نمی پرسی)
ملالی نیست جز این همه اندوه
و بغضی که هنوز فروکش نکرده
من ماندم و دلی ساده که هر شب پای پیاده تا آسمان هفتم تو صعود می کند
ولی باز... نمی دانم من دیر می رسم یا تو زود می روی؟
باز هم همان قصه است... همان حکایت همیشگی
خواستم باشی تا نقطه چین های بی پایان زندگی ام را پر کنی
نه اینکه خودت هم نقطه چین شوی و ناخوانا باقی بمانی
سفره ی وسیع عشق آسمانی تو را لایق نیستم ،
اما تو خودت را در عشق
زمینی و کوچک من جاری کن.
تو که می دانی فرصت من برای با تو بودن کم است!!!
تو کجا مانده ای؟ عشق را در کجای محضر مقدست گذاشته ای که
دست های کوتاه من به آن نمی رسد ؟
بگذار صادقانه بگویم ، خسته ام از این همه فاصله
از خط ممتد میانمان . دلگیرم از تو ، از خودم ، از نابسامانی روح
خدایا بی قراری در چشمانم بیداد می کند!
می خواهم بخوانی مرا...
سالها می گذرد از آن زمان که که گم شدم
در کوچه پس کوچه های خاکی دلتنگی
می خواهم پیدایم کنی. بگو می مانی برای من!
تو که می دانی فرصت من برای با تو بودن کم است...
ملالی نیست جز این همه اندوه
و بغضی که هنوز فروکش نکرده
من ماندم و دلی ساده که هر شب پای پیاده تا آسمان هفتم تو صعود می کند
ولی باز... نمی دانم من دیر می رسم یا تو زود می روی؟
باز هم همان قصه است... همان حکایت همیشگی
خواستم باشی تا نقطه چین های بی پایان زندگی ام را پر کنی
نه اینکه خودت هم نقطه چین شوی و ناخوانا باقی بمانی
سفره ی وسیع عشق آسمانی تو را لایق نیستم ،
اما تو خودت را در عشق
زمینی و کوچک من جاری کن.
تو که می دانی فرصت من برای با تو بودن کم است!!!
تو کجا مانده ای؟ عشق را در کجای محضر مقدست گذاشته ای که
دست های کوتاه من به آن نمی رسد ؟
بگذار صادقانه بگویم ، خسته ام از این همه فاصله
از خط ممتد میانمان . دلگیرم از تو ، از خودم ، از نابسامانی روح
خدایا بی قراری در چشمانم بیداد می کند!
می خواهم بخوانی مرا...
سالها می گذرد از آن زمان که که گم شدم
در کوچه پس کوچه های خاکی دلتنگی
می خواهم پیدایم کنی. بگو می مانی برای من!
تو که می دانی فرصت من برای با تو بودن کم است...
۶.۹k
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.