فیک

#فیک
((ℊℴ𝒹𝒻𝒶𝓉ℎℯ𝓇)). ₚₐᵣₜ₆
+خب... نمیدونم تو چرا زدیش؟
_چون دست رو دختر کوچولوم بلند کرد
+اوو
_خب رسیدیم بپر پایین بریم غذا بخوریم
+باشه
رفتیم یه رستوران بزرگ شیک کلی غذا سفارش دادیم خوردیم
+فکنم امشب 5کیلو به وزنم اضافه شده
_آره
+الان خسته ای؟
_یه ذره.. چطور؟؟
+خب... میخواستم بگم که...
_میخواستی بگی که؟
+اگه خسته نیستی بریم ساحل یا شهر بازی
_خب اول کدومشو بریم؟
_ولی تو خسته ای...
_مهم نیست من سرم خیلی شلوغه از این فرصتا کم پیش میادکه خونه باشم و تفریح کنم پس بیاامشبو خوشبگذرونیم
+اوم... ساحل بریم؟؟
_بریم
به ساحل رفتیم و کنار دریا نشستیم به اسمون نگاه کردیم ستاره هاتو اسمون میدرخشیدن وماه در وسط اسمان نورش بخشی از ساحل رو روشن کرده بودرو به جیهوپ کردم گفتم
+اخرین بار کی. اومدی اینجا؟
_(نگاهی به لیا کرد بعد سرشو برگردوند وبه ماه نگاه ) شاید 6یا7سال پیش شایدم بیشتر خیلی سال میشه که نیامدم اینجا...
+چرا؟؟
_خب... من همیشه بامامانم میامدم ساحل مامانم خیلی ساحل و دوست داشت هروز هروقت از مدرسه میومدم غروبا میرفتم دم ساحل باهم کلی خوش می گذروندیم تا اینکه...
+هوم؟
_تاقبل از اون اتفاق...
(فلش بک به اونشب)
_چندروزی بود رفتار مامان عجیب شده بود شباقبل خواب همیشه تو اتاقش گریه میکرد تا وارد اتاقش میشدم اشکاشو پاک میکرد با لبخند فیکش بهم نگاه میکرد و اغوشش رو برام باز میکرد هروقت حالشو میپرسیدم همیشه میگفت حالش خوبه ولی اینطور نبود مثلا قبلنا نبود رفتاراش عجیب شده بود البته حقم داشت بخاطر اون مرتیکه عوضی (پدرش رو میگه)هواتاریک شده بود انگار امشب هوا بارونی بودبه پشت پنجره خیره شده بودم که باصدای مادرم به خودم اومدم
£عزیزم شام اماداست نمیای؟
_چرا الان میام
سر میز شام نشستیم به مامانم نگاه کردم حس عجیبی داشتم لبخندی زد و گفت
£به چی فکر میکنی پسرم؟
_هیـ هیچی
شاممونو خوردیم من رفتم اتاقم تا تکالیفمو انجام بدم زمان خیلی سریع میگذره ساعت 12ونیم شب بود رعدو برقی زد هوا بد جوری بارونی بود به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم صدای در اتاقم اومد و در باز شد
£هنوز بیداری؟.
_اره داشتم درسامو میخوندم.
£(نوازش کردن موهاش) افرین پسرم زودتر بگیر بخواب
_باشه
£پسر قشنگم یه قولی بهم میدی؟
_البته..

مرسی واسه حمایتاتون قشنگام🥹❤️🫂
شرایطه پارت بعد 3لایک 2کامنت