فیک

#فیک
((ℊℴ𝒹𝒻𝒶𝓉ℎℯ𝓇)). ₚₐᵣₜₑ₈
به جیهوپ نگاه کردم داشت گریه میکرد بغلش کردم...
من میرم ابمیوه بگیرم باهم بخوریم
_باشه...


رفتم دوتا آبمیوه گرفتم و باهم خوردیم
وبه اسمون خیره شدیم اهی کشیدم وسرم روی پاهای جیهوپ گزاشتم وپاهامو جمع کردم.
ویو جیهوپ:
تو حال خودم بودم که لیا سرش رو روی پاهام گزاشت برای لحظه ای شوکه شدم بعدش نگاهی بهش کردم و خندیدم دستمو تو موهاش بردم ونوازشش کردم
_عا داشت یادم میرفت بهت بگم فردا جلسه خانوادگی داریم ساعت 15:30اماده باش بعد از اینکه از شرکتم اومدم میام دنبالت باهم بریم
باشه...
(فردای اون‌روز ساعت15:30)
_اماده ای؟
یه دیقه صبر کن
_زود باش بیا پایین دیر شد بچه
اومدم
الان برم تو ماشین حتما کلی غرغر میکنه رفتم سوار ماشین شدم که ابروهاشو برد بالاها گفت
_ چه عجب بلاخره تشریف اوردین ساعت نگاه کردی؟؟
ببخشید حالا میتونی به جای غرغر کردن حرکت کنیم
_ای بچه ی...

ویو لیا :
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم وبه بیرون نگاه میکردم یکم استرس داشتم بلاخره رسیدیم از ماشین پیاده شدم یک عمارت بزرگ وباشکوه بود
دست جیهوپ رو گرفتم و به‌سمت عمارت رفتیم
کلی خدمتکار بودن و مارو به اتاق ویژه بردند
وقتی داخل اتاق رفتیم همه رو دیدم که کنار میز جمع شده بودند اروم اروم قدم بر میداشتم به سمتشون رفتم و سلام کردم
_سلام
سلام من لیاهستم دختر خونده جیهوپ از دیدنتون خوشبختم
$(کمی متعجب میرسید قهقه ای زد و گفت) منم از دیدنتون خوشحالم نوه ی عزیزم خب بنشینید
از چشماش معلوم بود چقدر از جیهوپ عصبانیه
حس بدی داشتم من هیچکس از توی جمع رو نمیشناختم
$خب واقعا غافلگیر شدم که جیهوپ بچه ای به فزند خوندگی قبول کرده بهتر نبود بهم میگفتی پسرم؟
_لزومی نمیدیدم که بهت بگم
پدرش مشتی رومیز کوبید و نگاه عصبانی به جیهوپ کردو نفس عمیقی کشید و لبخندی زد رو به من گفت
$خب بیا با خانواده جدیدت اشنا شو ایشون عمه بزرگت میا هست و عموهات سوبین و سویون هستن خب از اونجا که زیاد وقت برای اشناشدن نداریم بعدا باهم اشنا میشید
بله(لبخند)
همه یجوری بهم نگاه میکردن و این باعث میشد تا معذب بشم همه داشتن باهم بحث میکردن و من فقط به حرفاشون گوش میدادم اما یک نفر دیگه ام ساکت بود و حرفی نمیزد وفقط نگاش به من بود چرا اینجوری بهم نگاه میکرد؟ انگار تاحالا ادم ندیده! وقتی بهش نگاه میکردم پوزخند میزد نگاهاش منو خسته کرده بود بلاخره این جلسه کوفتی تموم شد...
_________
بچه ها معذرت میخوام دیر گزاشتم گوشیم دستم نبودش امیدوارم خوشتون اومده باشه❤️🙂🫂
دیدگاه ها (۰)

#فیک ((ℊℴ𝒹𝒻𝒶𝓉ℎℯ𝓇)). ₚₐᵣₜₑ₉ به سمت حیاط رفتم ...

#فیک((ℊℴ𝒹𝒻𝒶𝓉ℎℯ𝓇)). ₚₐᵣₜₑ₁₀_چرا انقد ساکتی؟ +چی بگم؟_ح...

#فیک((ℊℴ𝒹𝒻𝒶𝓉ℎℯ𝓇)). ₚₚₐᵣₜ₇£هنوز بیداری؟._اره داشتم ...

#فیک((ℊℴ𝒹𝒻𝒶𝓉ℎℯ𝓇)). ₚₐᵣₜ₆+خب... ...

ִֶָ ✦ ˖ܢܚ݅ـــبߺ ܟܿــߊ‌ࡎ ִֶָ ✦ ˖𝙿𝚊𝚛𝚝¹ᨒᨓᨒᨓᨒᨓویو یونا :        ...

تکپارتیموضوع:وقتی بی خبر میره سفر کاریاز زبون شوگا:از چند رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط