اسم: دیدار 🍷
اسم: دیدار 🍷
p²⁷
اون ادمای پدر تهیونگ هنوز پشت درن و منتظر یه صدا هستن تا وارد عمل بشن و از اونجایی که تهیونگ و ا/ت این رو نمیدونستن، کمی پچ پچ کردن که یهو صدای شکستن در اومد ولی اون های خدمتکارا و ادمای پدر تهیونگ نبودن، خود پدر تهیونگ بودکه با عصبانیت و کنجکاوی در رو شکست و اونارو دید
ا/ت از شدت ترس بغض کرده بود و تهیونگ برای اینکه از ا/ت محافظت کنه، ا/ت رو پشت خودش قرار داده بود که یهو پدر تهیونگ گفت...
ب. تهیونگ: به به جعمتون خوب جعمه فقط من کمم
(قهقه ای بلند زد)
تهیونگ: چرا اومدی اینجا
ب. تهیونگ: حق ندارم بیام شرکت پسرم
تهیونگ: نه حق نداری، تا وقتی من اجازه ندادم تو حق نداری پاتو بذاری توی شرکت من
ب. تهیونگ: باشه، حالا بگذریم نمیخوای اون دختر خوش شانسی که تونسته دل پسر منو ببره رو نشونم بدی
تهیونگ: نه نمیخوام معشوقه ام رو نسونت بدم
ویو ا/ت: چ.. چی.... معشوقه؟؟
راوی: با این حرف تهیونگ دل ا/ت به تپش افتاد و یجورایی میشه گفت عاشق تهیونگ شده بود اما از شدت خر بودنش نمیخواست این رو باور کنه.
راوی:
این اتفاق تموم شد و پدر تهیونگ هم از شرکت رفت
شب شد و ا/ت توی اتاقش تنها بود و درحال ور رفتن با گوشیش بود که یهو در اتاقس زده شد و ا/ت گفت.
ا/ت: بیا تو
تهیونگ: سلام
ا/ت: سلام. چیزی شده؟
تهیونگ: نه. تو چی؟ چیزی شده؟ دپرسی
ا/ت: یکمی استرس دارم
تهیونگ: برای چی؟
ا/ت: برای امشب
تهیونگ: نترس. نمیذارم کسی نگاه چپ بهت کنه
راوی:
ا/ت داشت به زمین نگاه میکرد و سرشو بالا نمیاورد و یهو تهیونگ بهش نزدیک شد و پیشونیشو بوسید
و نشست کنار ا/ت و دستای ا/ت رو تو دستاش گرفت و گفت
تهیونگ: نترس خانوم کوچولو. من همیشه پشتتم....
خودم مث سگ عر زدم سر این پارت. خودم مینوشتم و خودمم نیم ساعت داستم فک میکردم چطوری اینارو نوشتم😂
p²⁷
اون ادمای پدر تهیونگ هنوز پشت درن و منتظر یه صدا هستن تا وارد عمل بشن و از اونجایی که تهیونگ و ا/ت این رو نمیدونستن، کمی پچ پچ کردن که یهو صدای شکستن در اومد ولی اون های خدمتکارا و ادمای پدر تهیونگ نبودن، خود پدر تهیونگ بودکه با عصبانیت و کنجکاوی در رو شکست و اونارو دید
ا/ت از شدت ترس بغض کرده بود و تهیونگ برای اینکه از ا/ت محافظت کنه، ا/ت رو پشت خودش قرار داده بود که یهو پدر تهیونگ گفت...
ب. تهیونگ: به به جعمتون خوب جعمه فقط من کمم
(قهقه ای بلند زد)
تهیونگ: چرا اومدی اینجا
ب. تهیونگ: حق ندارم بیام شرکت پسرم
تهیونگ: نه حق نداری، تا وقتی من اجازه ندادم تو حق نداری پاتو بذاری توی شرکت من
ب. تهیونگ: باشه، حالا بگذریم نمیخوای اون دختر خوش شانسی که تونسته دل پسر منو ببره رو نشونم بدی
تهیونگ: نه نمیخوام معشوقه ام رو نسونت بدم
ویو ا/ت: چ.. چی.... معشوقه؟؟
راوی: با این حرف تهیونگ دل ا/ت به تپش افتاد و یجورایی میشه گفت عاشق تهیونگ شده بود اما از شدت خر بودنش نمیخواست این رو باور کنه.
راوی:
این اتفاق تموم شد و پدر تهیونگ هم از شرکت رفت
شب شد و ا/ت توی اتاقش تنها بود و درحال ور رفتن با گوشیش بود که یهو در اتاقس زده شد و ا/ت گفت.
ا/ت: بیا تو
تهیونگ: سلام
ا/ت: سلام. چیزی شده؟
تهیونگ: نه. تو چی؟ چیزی شده؟ دپرسی
ا/ت: یکمی استرس دارم
تهیونگ: برای چی؟
ا/ت: برای امشب
تهیونگ: نترس. نمیذارم کسی نگاه چپ بهت کنه
راوی:
ا/ت داشت به زمین نگاه میکرد و سرشو بالا نمیاورد و یهو تهیونگ بهش نزدیک شد و پیشونیشو بوسید
و نشست کنار ا/ت و دستای ا/ت رو تو دستاش گرفت و گفت
تهیونگ: نترس خانوم کوچولو. من همیشه پشتتم....
خودم مث سگ عر زدم سر این پارت. خودم مینوشتم و خودمم نیم ساعت داستم فک میکردم چطوری اینارو نوشتم😂
۲۷.۷k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.