مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_14
دیانا

بعد تموم شدن کار ها با ارسلان سوار ماشین شدیم.
_بلاخره تموم شد.
+هوم خیالمون راحت شد.
_فردا باید جواب آزمایش رو بگیرم.
+هوم باید بگیریم.
_پس فردا هم باید نوبت بگیریم برا عقد.
+هوم باید نوبت بگیریم
_بعدشم باید بریم عقد
نگاهی بهش انداختم که اونم نگام کرد.
خیره دوتا تیله مشکی شدم بودم و چشم کند ازش سخت شده بود برام.
با زور لب زدم.
+روشن کن باید برم خونه.
بدون این که چشم ازم بگیره گفت.
_بعد عقد هم باید بریم دونبال کار های بچه ها
+باشه میریم حرکت کن.
چشم ازم گرفت و یه چی زمزمه کر با این که آروم بود ولی شنیدم.
_چشاش آسمون پور ستاره میمونه با اون برق نگاش.
خندم گرفته بود لبام رو زیر دندون گرفتم تا نخندم که نتونستم تحمل کنم و ترکیدم از خنده.
_وا به چی میخندی
+هچی
_بگو
+به تو من چشام شبیه آسمونه پور ستاره میمونه تو چرا حرس میخوری.
نگاش رو ازم گرفت و یه چی زیر لب زمزمه کرد که نفهمیدم.
ادامه پارت _۱۴
دیدگاه ها (۰)

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_15ارسلان:زیر لب زمزمه کردم._خو میترسم...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_16دیانا:ارسلان شماره محمد رو گرفت و ر...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_14دیانا:رسیدیم جلوی در خونه.آقای محمد...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯پارت -۱۳ارسلانباشی زیر لب گفتم و روی صندلی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط