پارت۱۷۰
#پارت۱۷۰
آیدا::::زمین
وقتی همه چیزو برای عمو تعریف کردم یه حالی شد.انگار یاد چیزی افتاده بود. انگار میدونست همزادش چرا انقد سنگدل و خشمگینه.انگار رفته بود توی گذشته ها و میدونست چه اتفاقی توی گذشته افتاده که اون همزاد انقدر سنگدل شده.
***
وقتی خواستم به پلیس اطلاع بدم عمو مانعم شد.میدونست اون مرد چیزی برای از دست دادن نداره و ممکنه هر بلایی سر آیدا و بچش بیاره برای همین فقط از یکی از آشناهاش خواست تا اون شماره رو رد یابی کنه.اونم گفت که تلفن فعلا خاموشه و به محض اینکه روشن شد محل دقیق رو بهمون اطلاع میده.
سینا::مکان:سیلورنا
وقتی رفتم خونه سما داشت تلوزیون نگاه میکرد.
آروم سلام کردم که جوابمو داد:
_سعید کجاست؟
_توی اتاقه.
سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق.
مشغول نوشتن چیزی بود و گاهی شکلی رو که روی یه کاغذ دیگه کشیده بود رو کامل تر میکرد.
اصلا انگار توی این دنیا نبود. اخم کرده بود و نفهمید من اومدم توی اتاق. چند تقه به در اتاق زدم که سرش بالا اومد. سلام کردیم و کنارش نشستم.
_اینا چیه؟
_دارم سعی میکنم یه دستگاه که کار سیاه چاله رو بکنه طراحی کنم
چراغ توی سرم روشن شد
_میخوای یه دروازه باز کنی؟
سری تکون داد و دوباره مشغول نوشتن شد.
بعد از چند لحظه در حالی که چشم از برگه هاش بر نمیداشت گفت:
_خبری از کیان نشد؟
_نه...اخرین جایی که رفتن رو هم گشتم.ماشین بود ولی خودشون نبودن.
با تعجب نگام کرد و گفت:
_خب دور و اطرافو خوب نگاه کردی ؟مطمعنی نبودن؟
_آره.مطمعنم.
_عجیبه...
سری تکون دادم و گفتم:
_حالا این دستگاهت رو میخوای چجوری بسازی؟
_راحت نیست.یه آزمایشگاه مجهز لازم دارم.
کمی فکر کردم و گفتم:
_شاید بتونم یکی برات پیدا کنم.
#پارت۱۷۱
ثنا:زمین
اصلا نفهمیدم چی گفتم!چی شد!چرا همچین چیزی گفتم...
فقط گوشی توی دستم خشک شد و تنها چیزی که میشنیدم صدای نفساش بود و سکوتش...
به خودم اومدم سریع گوشی رو قطع کردم و مثل اینکه انگار اون گوشی چه موجود ترسناکی باشه ازش دور شدم و رفتم یه گوشه ی اتاق نشستم و تکیه زدم به دیوار.فکر کردم همش توهم بود. ولی گفتم...گفتم؟
گیج شدم. لعنتی چرا همچین چیزی گفتم. حالا راجبه من چی فکر میکنه.
بعد از چند لحظه گوشیم شروع کرد به زنگ زدن.میترسیدم برم سمتش.میترسیدم نکنه کیان باشه و من باید چه جوابی بهش میدادم.چی میگفتم.اصلا نمیتوستم حرف بزنم و گوشی پشت سرهم زنگ خورد.ولی من از جام تکونم نخوردم.
سینا:سیلورنا
سهیل یه آزمایشگاه داشت.خیلی هم مجهز نبود ولی از هیچی بهتر بود. نهایتش میتونستم از آزمایشگاه ناظری وسایلی که نبود رو بیارم. الان که خودش نبود اون آزمایشگاهم رو هوا مونده و بعضی روزا حتی کسی هم نمیره.
باهاش تماس گرفتم و خبر دادم.سهیل از سما خاستگاری کرده بود ولی سما به خاطر مشکلاتی که با آیدا و اون اتفاقا پیدا کرده بود اصلا نتونست به پیشنهاد سهیل حتی فکر کنه. سهیل پسر خوبی بود. میشناختمش و بهش اعتماد داشتم.
ولی سما اصلا تو شرایط خوبی نبود و حتی چندین جلسه هم بردمش پیش روانپزشک.
برعکس به حضور سما و استعداداش نیاز داشتیم و میتونست خیلی کمکمون کنه و ازونطرف نمیدونستم سهیل با دیدن سما چه واکنشی نشون میده.
توی ماشین نشسته بودیم و میخواستیم بریم آزمایشگاه رو ببینیم. سعید اول ساکت بود ولی بعد به حرف اومد.
_تو چرا برای ناظری کار میکنی؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_چطور؟
یکم جابجا شد و گفت:
_معلومه ازش خوشت نمیاد.
آره...ازش متنفرم...بیزارم...
_نه...چرا باید ازش بدم بیاد؟
پوزخندی زد و گفت:
_باشه...اگه نمیخوای بگی مشکلی نیست.
آیدا::::زمین
وقتی همه چیزو برای عمو تعریف کردم یه حالی شد.انگار یاد چیزی افتاده بود. انگار میدونست همزادش چرا انقد سنگدل و خشمگینه.انگار رفته بود توی گذشته ها و میدونست چه اتفاقی توی گذشته افتاده که اون همزاد انقدر سنگدل شده.
***
وقتی خواستم به پلیس اطلاع بدم عمو مانعم شد.میدونست اون مرد چیزی برای از دست دادن نداره و ممکنه هر بلایی سر آیدا و بچش بیاره برای همین فقط از یکی از آشناهاش خواست تا اون شماره رو رد یابی کنه.اونم گفت که تلفن فعلا خاموشه و به محض اینکه روشن شد محل دقیق رو بهمون اطلاع میده.
سینا::مکان:سیلورنا
وقتی رفتم خونه سما داشت تلوزیون نگاه میکرد.
آروم سلام کردم که جوابمو داد:
_سعید کجاست؟
_توی اتاقه.
سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق.
مشغول نوشتن چیزی بود و گاهی شکلی رو که روی یه کاغذ دیگه کشیده بود رو کامل تر میکرد.
اصلا انگار توی این دنیا نبود. اخم کرده بود و نفهمید من اومدم توی اتاق. چند تقه به در اتاق زدم که سرش بالا اومد. سلام کردیم و کنارش نشستم.
_اینا چیه؟
_دارم سعی میکنم یه دستگاه که کار سیاه چاله رو بکنه طراحی کنم
چراغ توی سرم روشن شد
_میخوای یه دروازه باز کنی؟
سری تکون داد و دوباره مشغول نوشتن شد.
بعد از چند لحظه در حالی که چشم از برگه هاش بر نمیداشت گفت:
_خبری از کیان نشد؟
_نه...اخرین جایی که رفتن رو هم گشتم.ماشین بود ولی خودشون نبودن.
با تعجب نگام کرد و گفت:
_خب دور و اطرافو خوب نگاه کردی ؟مطمعنی نبودن؟
_آره.مطمعنم.
_عجیبه...
سری تکون دادم و گفتم:
_حالا این دستگاهت رو میخوای چجوری بسازی؟
_راحت نیست.یه آزمایشگاه مجهز لازم دارم.
کمی فکر کردم و گفتم:
_شاید بتونم یکی برات پیدا کنم.
#پارت۱۷۱
ثنا:زمین
اصلا نفهمیدم چی گفتم!چی شد!چرا همچین چیزی گفتم...
فقط گوشی توی دستم خشک شد و تنها چیزی که میشنیدم صدای نفساش بود و سکوتش...
به خودم اومدم سریع گوشی رو قطع کردم و مثل اینکه انگار اون گوشی چه موجود ترسناکی باشه ازش دور شدم و رفتم یه گوشه ی اتاق نشستم و تکیه زدم به دیوار.فکر کردم همش توهم بود. ولی گفتم...گفتم؟
گیج شدم. لعنتی چرا همچین چیزی گفتم. حالا راجبه من چی فکر میکنه.
بعد از چند لحظه گوشیم شروع کرد به زنگ زدن.میترسیدم برم سمتش.میترسیدم نکنه کیان باشه و من باید چه جوابی بهش میدادم.چی میگفتم.اصلا نمیتوستم حرف بزنم و گوشی پشت سرهم زنگ خورد.ولی من از جام تکونم نخوردم.
سینا:سیلورنا
سهیل یه آزمایشگاه داشت.خیلی هم مجهز نبود ولی از هیچی بهتر بود. نهایتش میتونستم از آزمایشگاه ناظری وسایلی که نبود رو بیارم. الان که خودش نبود اون آزمایشگاهم رو هوا مونده و بعضی روزا حتی کسی هم نمیره.
باهاش تماس گرفتم و خبر دادم.سهیل از سما خاستگاری کرده بود ولی سما به خاطر مشکلاتی که با آیدا و اون اتفاقا پیدا کرده بود اصلا نتونست به پیشنهاد سهیل حتی فکر کنه. سهیل پسر خوبی بود. میشناختمش و بهش اعتماد داشتم.
ولی سما اصلا تو شرایط خوبی نبود و حتی چندین جلسه هم بردمش پیش روانپزشک.
برعکس به حضور سما و استعداداش نیاز داشتیم و میتونست خیلی کمکمون کنه و ازونطرف نمیدونستم سهیل با دیدن سما چه واکنشی نشون میده.
توی ماشین نشسته بودیم و میخواستیم بریم آزمایشگاه رو ببینیم. سعید اول ساکت بود ولی بعد به حرف اومد.
_تو چرا برای ناظری کار میکنی؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_چطور؟
یکم جابجا شد و گفت:
_معلومه ازش خوشت نمیاد.
آره...ازش متنفرم...بیزارم...
_نه...چرا باید ازش بدم بیاد؟
پوزخندی زد و گفت:
_باشه...اگه نمیخوای بگی مشکلی نیست.
۲.۵k
۲۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.