پارت۱۷۳
#پارت۱۷۳
کم کم نزدیک تر میشدیم.اون آزمایشگاه پیشرفته حالا یه ساختمون نیم ساز و خرابه بیشتر نبود. انگار هنوز خیلی مونده بود تا تبدیل بشه به آزمایشگاه ماه آبی!البته توی زمین فکر میکنم اسمشو بزارن ماه نقره ای...
ماشینو نگه داشتم و همون طور که چشمم به ساختمون بود پیاده شدم. پر که نداشت.بعضی طبقاتش حتی دیوارم نداشت. پله هاش آجری بود و درو دیواراش سیمانی.گوشه و کنار هم پر از گونی های سیمان و گچ بود با فرغون و بیل و وسایلای ساختمونی.رسیدیم به طبقه ی سوم.یعنی طبقه ی آخر...
یه صندلی وسط طبقه بود و دختری بهش بسته شده بود. پشتش به ما بود. گردنش افتاده بود و موهاش یک طرفش ریخته شده بودن.قلبم از ترس تند تند میزد. اون آیدا بود. نزدیک تر رفتیم. خبری از محمود ناظری نبود. دستای آیدا از بس محکم بسته شده بودن به کبودی میزدن.
سریع نزدیکش شدم و دستاشو باز کردم. لباش خشک خشک. صورتش زرد و چشماش از فرط تشنگی و گشنگی خمار بودن. حتی قدرت راست کردن گردنشو هم نداشت. زن حامله رو به چه روزی انداخته بود نامرد.
روی زانو هام نشستم. دستامو دوطرف صورتش گذاشتم و با نگرانی صداش کردم.صدای ناله مانندی ازش درومد.چیزی نمیتونست بگه.
دستاش دوطرفش افتادن.کیف روی شونمو گشتم و فقط یه آب معدنی نصفه پیا کردم با دوتا بیسکوییت...از هیچی بهتر بود. آب رو به لباش نزیک کردم و به خوردش دادم. چشماش یکم باز شد. بیسکوییتارو به زور جویید و قورت داد.حالش خوب نبود.اصلا خوب نبود.
_به به ببین کیا اینجان.
توجهم به مرد روبروم جلب شد. اخمام رفت تو هم و از جام بلند شدم .
عمو چند قدم عقب اومد و درست کنار من ایستاد. از حالت صورتش میشد فهمید حیرت زده شده.
تمام مدت لبخند روی لبش بود. یه جورایی منو یاد شخصیت جوکر مینداخت!
_سلام خانوم فضایی...
رو به عمو گفت
_سلام همزاد گرامی.خوش اومدین.
با عصبانیت گفتم
_چطور اومدی به زمین؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_همونطوری که همزاد جنابعالی اومدن.
صدامو بردم بالا و گفتم:
_چی میخوای؟
لبخندش پاک شد. پوزخند زد. چشماش رفت روی عمو. رفتاراش شبیه روان پریشا بود. یه آدم سادیسمی.مریض...کسی که از درد کشیدن بقیه لذت میبره...
_تو بگو من چی میخوام.
روی صحبتش با عمو بود.
_بگو من برای چی از نوری ها متنفرم.
سر عمو پایین افتاد.
_بگو باهامون چیکار کردن.
سر در نمیاوردم.عمو بهش نگاه کرد و گفت:
_اون اتفاق انقدر تقصیر سعید نبود که بخوام از خودش و خونوادش متنفر بشم.
درمورد چه اتفافی صحبت میکردن.
کم کم نزدیک تر میشدیم.اون آزمایشگاه پیشرفته حالا یه ساختمون نیم ساز و خرابه بیشتر نبود. انگار هنوز خیلی مونده بود تا تبدیل بشه به آزمایشگاه ماه آبی!البته توی زمین فکر میکنم اسمشو بزارن ماه نقره ای...
ماشینو نگه داشتم و همون طور که چشمم به ساختمون بود پیاده شدم. پر که نداشت.بعضی طبقاتش حتی دیوارم نداشت. پله هاش آجری بود و درو دیواراش سیمانی.گوشه و کنار هم پر از گونی های سیمان و گچ بود با فرغون و بیل و وسایلای ساختمونی.رسیدیم به طبقه ی سوم.یعنی طبقه ی آخر...
یه صندلی وسط طبقه بود و دختری بهش بسته شده بود. پشتش به ما بود. گردنش افتاده بود و موهاش یک طرفش ریخته شده بودن.قلبم از ترس تند تند میزد. اون آیدا بود. نزدیک تر رفتیم. خبری از محمود ناظری نبود. دستای آیدا از بس محکم بسته شده بودن به کبودی میزدن.
سریع نزدیکش شدم و دستاشو باز کردم. لباش خشک خشک. صورتش زرد و چشماش از فرط تشنگی و گشنگی خمار بودن. حتی قدرت راست کردن گردنشو هم نداشت. زن حامله رو به چه روزی انداخته بود نامرد.
روی زانو هام نشستم. دستامو دوطرف صورتش گذاشتم و با نگرانی صداش کردم.صدای ناله مانندی ازش درومد.چیزی نمیتونست بگه.
دستاش دوطرفش افتادن.کیف روی شونمو گشتم و فقط یه آب معدنی نصفه پیا کردم با دوتا بیسکوییت...از هیچی بهتر بود. آب رو به لباش نزیک کردم و به خوردش دادم. چشماش یکم باز شد. بیسکوییتارو به زور جویید و قورت داد.حالش خوب نبود.اصلا خوب نبود.
_به به ببین کیا اینجان.
توجهم به مرد روبروم جلب شد. اخمام رفت تو هم و از جام بلند شدم .
عمو چند قدم عقب اومد و درست کنار من ایستاد. از حالت صورتش میشد فهمید حیرت زده شده.
تمام مدت لبخند روی لبش بود. یه جورایی منو یاد شخصیت جوکر مینداخت!
_سلام خانوم فضایی...
رو به عمو گفت
_سلام همزاد گرامی.خوش اومدین.
با عصبانیت گفتم
_چطور اومدی به زمین؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_همونطوری که همزاد جنابعالی اومدن.
صدامو بردم بالا و گفتم:
_چی میخوای؟
لبخندش پاک شد. پوزخند زد. چشماش رفت روی عمو. رفتاراش شبیه روان پریشا بود. یه آدم سادیسمی.مریض...کسی که از درد کشیدن بقیه لذت میبره...
_تو بگو من چی میخوام.
روی صحبتش با عمو بود.
_بگو من برای چی از نوری ها متنفرم.
سر عمو پایین افتاد.
_بگو باهامون چیکار کردن.
سر در نمیاوردم.عمو بهش نگاه کرد و گفت:
_اون اتفاق انقدر تقصیر سعید نبود که بخوام از خودش و خونوادش متنفر بشم.
درمورد چه اتفافی صحبت میکردن.
۱.۰k
۲۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.