پارت۱۷۲
#پارت۱۷۲
سینا:سیلورنا
وقتی حتی بهش فکر میکردم دلم میخواست بکشمش.ناظری مضخرف ترین آدمی بود که میشناختم.طاقت نیاوردم و آروم گفتم:
_ازش متنفرم
بهم نگاه کرد و چیزی نگفت. حدس میزدم یه چیزایی میدونه. با این حال گفتم:
_ثنا...خواهرمو میگم...اونم مثل سما تو بخش آزمایشگاه کار میکرد که به خاطر آزمایش خطرناکی که ناظری گفته بود انجام بده...تا دیروقت توی آزمایشگاه میمونه.
خیابونو دور زدم و ادامه دادم
_یکی از شیشه های مواد سمی میشکنه و گازش پخش میشه.وقتی ثنا چراغ الکلی رو روشن میکنه...همه چیز میسوزه...اون فقط به خاطر اصرارای احمقانه ی محمود اونجا مونده بود وگرنه اونشب قرار بود توی جشن تولد سما باشه...
صدام نمیلرزید.دستام مشت نشد.فقط یه دفعه فهمیدم...صورتم خیسه...
سریع با پشت دستم جلوی اشکمو گرفتم و برای عوض شدن بحث گفتم:
_تو چی؟قصه ی تو با ناظری چیه؟
نفسشو صدادار بیرون داد و گفت:
_خیلی طولانیه...
آیدا:زمین
بالاخره تونستیم بفهمیم ناظری کجاست.عمو همش تو فکر بود و زیاد حرف نمیزد. من ولی داشتم از نگرانی میمردم.
سوار ماشین شدیم. از عمو خواستم بزاره من پشت فرمنون بشینم.چون زیاد حال خوشی نداشت.
رفتیم سمت آدرس. هرچی میرفتیم خاک بود. ولی آشنا بود. خوب که دقت کردم فهمیدم همون آزمایشگاه مخفی ناظریه که وسط کویر بود.دیگه به آدرس نگاه نکردم و بقیشو رفتم. خوب یادم بود کجا بودم.
توی راه انگار خاطره ها زنده شدن.چشمم به تخته سنگی خورد که شب تا صبح کنار اتیش بودیم.به کارخونه ی متروکی که یه ماشین دنبالمون اومد. صحنه ی فرارم از سازمان و کمک سینا و همه و همه جلوی چشمم اومد و تنها جوابی که میتونستم به این خاطره بدم یه لبخند تلخ بود.
سینا:سیلورنا
وقتی حتی بهش فکر میکردم دلم میخواست بکشمش.ناظری مضخرف ترین آدمی بود که میشناختم.طاقت نیاوردم و آروم گفتم:
_ازش متنفرم
بهم نگاه کرد و چیزی نگفت. حدس میزدم یه چیزایی میدونه. با این حال گفتم:
_ثنا...خواهرمو میگم...اونم مثل سما تو بخش آزمایشگاه کار میکرد که به خاطر آزمایش خطرناکی که ناظری گفته بود انجام بده...تا دیروقت توی آزمایشگاه میمونه.
خیابونو دور زدم و ادامه دادم
_یکی از شیشه های مواد سمی میشکنه و گازش پخش میشه.وقتی ثنا چراغ الکلی رو روشن میکنه...همه چیز میسوزه...اون فقط به خاطر اصرارای احمقانه ی محمود اونجا مونده بود وگرنه اونشب قرار بود توی جشن تولد سما باشه...
صدام نمیلرزید.دستام مشت نشد.فقط یه دفعه فهمیدم...صورتم خیسه...
سریع با پشت دستم جلوی اشکمو گرفتم و برای عوض شدن بحث گفتم:
_تو چی؟قصه ی تو با ناظری چیه؟
نفسشو صدادار بیرون داد و گفت:
_خیلی طولانیه...
آیدا:زمین
بالاخره تونستیم بفهمیم ناظری کجاست.عمو همش تو فکر بود و زیاد حرف نمیزد. من ولی داشتم از نگرانی میمردم.
سوار ماشین شدیم. از عمو خواستم بزاره من پشت فرمنون بشینم.چون زیاد حال خوشی نداشت.
رفتیم سمت آدرس. هرچی میرفتیم خاک بود. ولی آشنا بود. خوب که دقت کردم فهمیدم همون آزمایشگاه مخفی ناظریه که وسط کویر بود.دیگه به آدرس نگاه نکردم و بقیشو رفتم. خوب یادم بود کجا بودم.
توی راه انگار خاطره ها زنده شدن.چشمم به تخته سنگی خورد که شب تا صبح کنار اتیش بودیم.به کارخونه ی متروکی که یه ماشین دنبالمون اومد. صحنه ی فرارم از سازمان و کمک سینا و همه و همه جلوی چشمم اومد و تنها جوابی که میتونستم به این خاطره بدم یه لبخند تلخ بود.
۱.۴k
۲۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.