part1
#part1
ته
ازشرکت امدمو خدمو پرت کردم رومبل خیلی خسته لودم مغزم همش درگیره حرفایی بود که سویون بهم گفته بود که دوتا خدمتکاری که تویه خونم دارن کارمیکنن منو انقد احمق فرض کنن که فکر کنن میتونن بم خیانت کنن کوکم دست کمی از من نداشت اونم اعصبانی بودحتما تاالان خبرش بهش رسیده +میوووووونگ بعداز چند دیقه صدای قدمای تندش امد نزدیکم که رسید تعظیمی کردو گفت:ب بله جناب+کوک کجاس میونگ:توی اتاقشونن +اوکی میتونی بری میخواست برگرده بره که گفتم:عاا راستی بلندشدمودستاموتوی جیب شلوارم فروکردمو به طرفش قدم برداشتم که از ترس باهرقدم من یه قدم میرفت عقب به ستون وسط حال که برخوردکرد اروم دمه گوشش با تشر پچ زدم:یه چیزایی دربارت شنیدم که اگه ثابت بشه درسته روزگارتووخواهرتو باهم سیاه میکنم شیرفهم شد(باداد)میونگ:ب بله قربان ترسو به وضوح میشد از مردمک چشماش خوند پوزخندی به این ترسش زدم+بعداباخواهرت بیاین اتاق من وراه اتاق کوک رودرپیش گرفتم
هانول
تهیونگ بعداز امدنش سریع خواهرمو صداکرد یه گوشه وایسادموبهشون نگاکردم وقتی میونگ میخواست بیاد دیدم که تهیونگ بلندشدو رفت طرفشو دره گوشش چیزی گفت میخواستم برم یکی بزنم تو فکش ولی نمیشد هنوز کارمون تموم نشده بعداراینکه از پله ها رفت بالا سریع رفتم پیش میونگ خواهرکوچولوم رنگ به رو نداشت+چیشده میونگ چی بهت گفت هاا میونگ:هانول فکرکنم فهمیدن بخدا فهمیدن دخلمونو میارن بیچاره میشیم +چی میگی قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی میونگ:گفت یه چیزایی فهمیده اگه راست باشه روزگارمونو سیاه میکنه چع غلطی بکنیم الان +ن تو نگران نباش هیچی نفهمیدن اگرم چیزی گفتن اصلا تاکیدمیکنم اصلا حرفی نزن همش حاشاکن بگو کاره ما نبوده ما کاری نکردیم فهمیدی نقشمونو خراب نکنی ها فهمیدی ما با بدبختی این عوضیارو پیداکردیم میونگ:باشه باشه ولی گفت باهم بریم اتاقشون +باشه هرچی شد لوندی چیزیومیونگ:باشه
کوک
از وقتی که یکی از جاسوسامون توی عمارت متیوبهمدگفت که تویه عمارتمون دوتا دخترن که جاسوس اونان اولین کسایی که به ذهنم رسیدهمین دوتاخواهربودن خیلی وقتا دیدم که توی کارامون سرک میکشن ولی ازسرم ردکردم گفتم شاید فضولن فقط ولی الان دیگه نمیشه از سررد کرد باید مطمئن شم که جاسوساهمینان یان همینجورتوفکربودم که یهودربازشدفقط یه نفره که جرئت داره اینجوری بیاد داخل+صدباربت گفتم دربزن اون درلامصب برای همین اونجاس ته ته:بروبابااینجا خونه خودمه +اینجااتاق منه برو بیرون دربزن نفسی کلافه کشیدو رفت بیرون درزدو بازش کردامد داخل+مگه من بت اجازه دادم ته ته:میام همین درو میکوبم توسرتا بهش خندیدمو بادست اشاره کردم بشینه امدورومبل نزدیک به من نشستودستشوبردبالاومحکم کوبید
ته
ازشرکت امدمو خدمو پرت کردم رومبل خیلی خسته لودم مغزم همش درگیره حرفایی بود که سویون بهم گفته بود که دوتا خدمتکاری که تویه خونم دارن کارمیکنن منو انقد احمق فرض کنن که فکر کنن میتونن بم خیانت کنن کوکم دست کمی از من نداشت اونم اعصبانی بودحتما تاالان خبرش بهش رسیده +میوووووونگ بعداز چند دیقه صدای قدمای تندش امد نزدیکم که رسید تعظیمی کردو گفت:ب بله جناب+کوک کجاس میونگ:توی اتاقشونن +اوکی میتونی بری میخواست برگرده بره که گفتم:عاا راستی بلندشدمودستاموتوی جیب شلوارم فروکردمو به طرفش قدم برداشتم که از ترس باهرقدم من یه قدم میرفت عقب به ستون وسط حال که برخوردکرد اروم دمه گوشش با تشر پچ زدم:یه چیزایی دربارت شنیدم که اگه ثابت بشه درسته روزگارتووخواهرتو باهم سیاه میکنم شیرفهم شد(باداد)میونگ:ب بله قربان ترسو به وضوح میشد از مردمک چشماش خوند پوزخندی به این ترسش زدم+بعداباخواهرت بیاین اتاق من وراه اتاق کوک رودرپیش گرفتم
هانول
تهیونگ بعداز امدنش سریع خواهرمو صداکرد یه گوشه وایسادموبهشون نگاکردم وقتی میونگ میخواست بیاد دیدم که تهیونگ بلندشدو رفت طرفشو دره گوشش چیزی گفت میخواستم برم یکی بزنم تو فکش ولی نمیشد هنوز کارمون تموم نشده بعداراینکه از پله ها رفت بالا سریع رفتم پیش میونگ خواهرکوچولوم رنگ به رو نداشت+چیشده میونگ چی بهت گفت هاا میونگ:هانول فکرکنم فهمیدن بخدا فهمیدن دخلمونو میارن بیچاره میشیم +چی میگی قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی میونگ:گفت یه چیزایی فهمیده اگه راست باشه روزگارمونو سیاه میکنه چع غلطی بکنیم الان +ن تو نگران نباش هیچی نفهمیدن اگرم چیزی گفتن اصلا تاکیدمیکنم اصلا حرفی نزن همش حاشاکن بگو کاره ما نبوده ما کاری نکردیم فهمیدی نقشمونو خراب نکنی ها فهمیدی ما با بدبختی این عوضیارو پیداکردیم میونگ:باشه باشه ولی گفت باهم بریم اتاقشون +باشه هرچی شد لوندی چیزیومیونگ:باشه
کوک
از وقتی که یکی از جاسوسامون توی عمارت متیوبهمدگفت که تویه عمارتمون دوتا دخترن که جاسوس اونان اولین کسایی که به ذهنم رسیدهمین دوتاخواهربودن خیلی وقتا دیدم که توی کارامون سرک میکشن ولی ازسرم ردکردم گفتم شاید فضولن فقط ولی الان دیگه نمیشه از سررد کرد باید مطمئن شم که جاسوساهمینان یان همینجورتوفکربودم که یهودربازشدفقط یه نفره که جرئت داره اینجوری بیاد داخل+صدباربت گفتم دربزن اون درلامصب برای همین اونجاس ته ته:بروبابااینجا خونه خودمه +اینجااتاق منه برو بیرون دربزن نفسی کلافه کشیدو رفت بیرون درزدو بازش کردامد داخل+مگه من بت اجازه دادم ته ته:میام همین درو میکوبم توسرتا بهش خندیدمو بادست اشاره کردم بشینه امدورومبل نزدیک به من نشستودستشوبردبالاومحکم کوبید
۳.۱k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.