شراب گیلاس p 40
شراب_گیلاس p 40
اماندا پاشو به زمین فشار میداد و بدن کوچیکش هر چند ثانیه میپرید...جونگکوک مک آروم دیگه ای زد...و بدن اماندا دوباره پرید از حالتهای اماندا فهمید الانه که بیهوش بشه...پس دستشو از جلوی دهنش برداشت میدونست جونی نداره جیغ بزنه...چشمای اماندا سیاهی میرفت...
عرق کرده بود و تموم بدنش میلرزید..
ناله های دردناکی میکرد و جونگکوک با چشمای خونینش بهش نگاه میکرد...جونگکوک بوسه ای به لب باز اماندا زد خون از کنار لب اماندا راه گرفت و رو پیراهنش ریخت....جونگکوک مسیر خون رو بوسید و با زبانش پاکش کرد...
اماندا رو بغل گرفت
"مثل سایه...همیشه پشت سرت....مثل خون...همیشه در وجودت"!!!...
داشت قسمتی از آهنگی که اماندا براش میزد رو براش زمزمه میکرد...
قبل از اینکه اماندا بیهوش بشه ، دستشو با دندون های نیش خودش پاره کردو رو زخم اماندا گذاشت....دوباره ترجیع بند اون آهنگ رو زمزمه کرد
"مثل سایه...همیشه پشت سرت....مثل خون...همیشه در وجودت!!!...
در وجودت اماندا....
در وجودت"....
اماندا رو رو دست بلندش کردو رو تخت خوابوندش چشم های اماندا نیمه باز بود
بوسه ای به چشمهاش زد...کم کم داشت تبدیل به شخصیت انسانیش میشد ناخن ها و دندون هاش فرو رفته بودند وقرمزی چشمهاش به شعله های آتش تبدیل شده بودند..به روی خودش نمیاورد، اما از اینکه اماندا هربار به این روز می افتاد
خسته بود...نمیخواست و نمیتونست ببینه...
که امانداش هر بار تو بغلش بال بال میزنه و درد میکشه ، فقط برای اینکه جونگکوک خون خواره...بارها با خودش کلنجار رفته بود که به حرف اماندا گوش بده تا اماندا کمتر اذیت بشه...اما خودخواهی بیش از حدش باعث میشد قید اونکار رو بزنه
*فلش بک*
جونگکوک رو تخت دراز کشیده بود و مشغول چک کردن پیام هاش از جیمین بود
اماندا کنار در ایستاد....بدون حرف جونگکوک نزدیک بودن قلب اماندا رو حس میکرد
و حرارت بدنش پس حتی میدونست دقیقا چند قدم باهاش فاصله داره...لبخند زیبایی بخاطر
وجود اماندا زد اماندا که فکر میکرد جونگکوک متوجه حضورش نشده...و البته لبخند عجیبش رو درست موقعی که سرش داخل گوشیش بود ، دید ، تصمیم گرفت ابراز وجود کنه
"اهم....اهم....با کی حرف میزنی که از این خنده ها تحویلش میدی جونگکوک؟"
جونگکوک خندید...بلند و مثل همیشه...از اون خنده ها که اماندا رو مسخ میکرد...
اماندا اخم کردو دست به سینه به در تکیه داد
"اگر دختر باشه امیدوارم بری به جهنم جئون جونگکوک"...
و بعد خودش به خنده افتاد
جونگکوک با دست بهش اشاره کرد تو بغلش بیاد
اماندا هم با عشق خودش رو تو آغوشش و روی تخت انداخت سرشو رو سینه ی جونگکوک گذاشت و طبق عادت مشغول کشیدن شکل
های فرضی رو شکم و سینه ی جونگکوک شد
جونگکوک هم انگشت هاشو بین موهای اماندا به رقص درآورد
"اولا...جیمین بود...دوما...لبخند زدم چون فهمیدم اومدی حسود کوچولو"
_هرچی!
جونگکوک باز هم خندید
*پایان فلش بک*
لباس اماندا رو کمی بالا کشید که اماندا سریع با دست مانع شد
جونگکوک با حرص زمزمه کرد
"اماندا...میخوام شاهکارمو ببینم!!!!!زود باش"
اماندا میدونست جونگکوک هربار که اون زخم ها که خودش ایجاد کرده رومیبینه بخاطر عذاب وجدان ناراحت و عصبی میشه و به همین دلیل اون هارو قایم میکرد...زیر لباس ها و پیراهن هاش حتی کمتر تو خونه لخت میشد و تا وقتای رو بدنش زخم بود جلوی جونگکوک لباس عوض نمیکرد...
اماندا پاشو به زمین فشار میداد و بدن کوچیکش هر چند ثانیه میپرید...جونگکوک مک آروم دیگه ای زد...و بدن اماندا دوباره پرید از حالتهای اماندا فهمید الانه که بیهوش بشه...پس دستشو از جلوی دهنش برداشت میدونست جونی نداره جیغ بزنه...چشمای اماندا سیاهی میرفت...
عرق کرده بود و تموم بدنش میلرزید..
ناله های دردناکی میکرد و جونگکوک با چشمای خونینش بهش نگاه میکرد...جونگکوک بوسه ای به لب باز اماندا زد خون از کنار لب اماندا راه گرفت و رو پیراهنش ریخت....جونگکوک مسیر خون رو بوسید و با زبانش پاکش کرد...
اماندا رو بغل گرفت
"مثل سایه...همیشه پشت سرت....مثل خون...همیشه در وجودت"!!!...
داشت قسمتی از آهنگی که اماندا براش میزد رو براش زمزمه میکرد...
قبل از اینکه اماندا بیهوش بشه ، دستشو با دندون های نیش خودش پاره کردو رو زخم اماندا گذاشت....دوباره ترجیع بند اون آهنگ رو زمزمه کرد
"مثل سایه...همیشه پشت سرت....مثل خون...همیشه در وجودت!!!...
در وجودت اماندا....
در وجودت"....
اماندا رو رو دست بلندش کردو رو تخت خوابوندش چشم های اماندا نیمه باز بود
بوسه ای به چشمهاش زد...کم کم داشت تبدیل به شخصیت انسانیش میشد ناخن ها و دندون هاش فرو رفته بودند وقرمزی چشمهاش به شعله های آتش تبدیل شده بودند..به روی خودش نمیاورد، اما از اینکه اماندا هربار به این روز می افتاد
خسته بود...نمیخواست و نمیتونست ببینه...
که امانداش هر بار تو بغلش بال بال میزنه و درد میکشه ، فقط برای اینکه جونگکوک خون خواره...بارها با خودش کلنجار رفته بود که به حرف اماندا گوش بده تا اماندا کمتر اذیت بشه...اما خودخواهی بیش از حدش باعث میشد قید اونکار رو بزنه
*فلش بک*
جونگکوک رو تخت دراز کشیده بود و مشغول چک کردن پیام هاش از جیمین بود
اماندا کنار در ایستاد....بدون حرف جونگکوک نزدیک بودن قلب اماندا رو حس میکرد
و حرارت بدنش پس حتی میدونست دقیقا چند قدم باهاش فاصله داره...لبخند زیبایی بخاطر
وجود اماندا زد اماندا که فکر میکرد جونگکوک متوجه حضورش نشده...و البته لبخند عجیبش رو درست موقعی که سرش داخل گوشیش بود ، دید ، تصمیم گرفت ابراز وجود کنه
"اهم....اهم....با کی حرف میزنی که از این خنده ها تحویلش میدی جونگکوک؟"
جونگکوک خندید...بلند و مثل همیشه...از اون خنده ها که اماندا رو مسخ میکرد...
اماندا اخم کردو دست به سینه به در تکیه داد
"اگر دختر باشه امیدوارم بری به جهنم جئون جونگکوک"...
و بعد خودش به خنده افتاد
جونگکوک با دست بهش اشاره کرد تو بغلش بیاد
اماندا هم با عشق خودش رو تو آغوشش و روی تخت انداخت سرشو رو سینه ی جونگکوک گذاشت و طبق عادت مشغول کشیدن شکل
های فرضی رو شکم و سینه ی جونگکوک شد
جونگکوک هم انگشت هاشو بین موهای اماندا به رقص درآورد
"اولا...جیمین بود...دوما...لبخند زدم چون فهمیدم اومدی حسود کوچولو"
_هرچی!
جونگکوک باز هم خندید
*پایان فلش بک*
لباس اماندا رو کمی بالا کشید که اماندا سریع با دست مانع شد
جونگکوک با حرص زمزمه کرد
"اماندا...میخوام شاهکارمو ببینم!!!!!زود باش"
اماندا میدونست جونگکوک هربار که اون زخم ها که خودش ایجاد کرده رومیبینه بخاطر عذاب وجدان ناراحت و عصبی میشه و به همین دلیل اون هارو قایم میکرد...زیر لباس ها و پیراهن هاش حتی کمتر تو خونه لخت میشد و تا وقتای رو بدنش زخم بود جلوی جونگکوک لباس عوض نمیکرد...
۱۳.۵k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.