شراب گیلاس p39
شراب_گیلاس p39
اماندا ، این مدت مجبور بودم که از خونت....خوردم، من همه چیز رو برات توضیح دادم...نمیتونم اذیتت کنم...خودم بهت قول دادم
"اذیت نیست...خودم انتخاب کردم بمونم...نمیخوام به کسی جز خودم حتی
لحظه ای نزدیک بشی"
اماندا با بغض حرفش رو زده بود...
و جونگکوک فهمید مشکل اماندا نزدیک شدن به طعمه ها و پاره کردن پوست گردنشونه...
جونگکوک از داشتن این دختر دوستداشتنی ضعف رفت...انقدر به جونگکوک حس مالکیت داشت که نمیخواست اجازه بده کسی جز
خودش طعمه باشه حتی اگر دردناک و وحشتناک بود...اماندا رو به آغوش خودش فشرد
"من مجبورم"
_من اینجام جونگکوک...بخاطر همین به گردن اماندا بوسه زد و این مهر تاییدی بود به حرف اماندا لبخند زد و جونگکوک رو محکمتر بغل کرد نه اینکه جونگکوک از درد کشیدن اماندا خوشحال بشه ، اما داشتن این موجود دوست داشتنی خودش باعث آرامش و خوشحالی بود
****
روی صندلی پیانو نشست...و دستشو آروم روی کلیدهاش کشید...انگار میخواست جونگکوکو متوجه خودش کنه موفق هم بود جونگکوک زیر چشمی بهش نگاه کرد کتابشو روی میز گذاشت و به اماندا خیره شد مبل قسمت پشتی خونه بود و اماندا نمیتونست جونگکوک رو ببینه ولی
میتونست نگاه خیره ی اون چشمای وحشی رو حس کنه...آهنگی رو که دوست داشت ، شروع کرد...دستای ظریفش رو کلیدهای پیانو حرکت میکرد و شاهکاری فوقالعاده بین سفیدی دستاش و سیاهی و سفیدی کلیدا بود...چشماشو بست...این آهنگ رو حفظ بود، دستاش ناخودآگاه هم میتونستن بزننش...توی دوسال گذشته هرشب برای جونگکوک زده بود و خونده بودش...با حس انگشتای جونگکوک که روی گردنش کشیده میشد ، آهنگ رو فراموش کرد...دستاشو رو پاش انداخت...فقط جونگکوک میتونست کاری کنه آهنگو فراموش کنه...جونگکوک دستای اماندا رو رو کلیدا قرار داد و با حالت دستوری بهش
امر کرد
"ادامه شو بزن"!
اماندا چشماشو رو هم فشار داد تا بتونه آهنگو به یاد بیاره...یادش اومد...دوباره شروع کرد به زدن...سعی میکرد به دستای جونگکوک فکر نکنه...هرچند که داشتن پیشروی میکردن به سمت سینه و شونه ش...جونگکوک یقه ی پیراهن سفید اماندا رو کنار زد...دیگه نمیتونست تحمل کنه...
سفیدی این گردن و شیرینی بوش دیوانه ش میکرد...تو چشماش خون دوید و قرمز شد...
دندون نیشش بیرون زد...نفس با صدایی کشید...
میتونست متوجه این بشه که اماندا داره آهنگو کاملا اشتباه میزنه...و لرزش دستاش غیر قابل انکار بود... حریص تر شد...دولا شد و لبشو روی کتف اماندا گذاشت...اماندا تو بغلش لرزید...
ولی از زدن آهنگ دست نکشید!هرچند همه ش رو اشتباه میزد...دستشو روی دهن اماندا گذاشت و وادارش کرد سرشو بالا بگیره تا تسلط بیشتری رو گردنش داشته باشه و اینکه اماندا جیغ نزنه...
جیغای اماندا باعث میشد کنترلشو از دست بده...
و مثل یک حیوون رفتار کنه...دستشو رو دهن اماندا محکمتر کرد و گاز محکمی از سفیدی
گردنش گرفت...اماندا تکون ناگهانی خورد و جیغی کشید که خفه شد...دستاشو به بازوی جونگکوک کشید که سعی میکرد جلوی دهنشو بگیره...اشکش از درد سرازیر شد...اگر دست های جونگکوک رو دهانش نبودند...مطمئنا تنها چیزی که شنیده میشد جونگکوک "بود که فریاد زده میشد اسم" میتونست خیسی رگه ی خون رو حس کنه که از گردنش راه گرفته بود...
وقتی جونگکوک خونشو مک زد، انگار جونشو از بدنش بیرون میکشیدن...جونگکوک با احتیاط عمل کرده بود طوری که رگ های اصلی رو پاره نکنه و فقط کمی خون بمکه تا جونگکوک سرحال اماندا باشه...انقدر تو این دو سال با خودش تمرین های خاصی رو انجام داده بود که وقتی خوناشام بود، تا حدود زیادی کنترل بدن و کارهاش دست خودش بود...
اماندا ، این مدت مجبور بودم که از خونت....خوردم، من همه چیز رو برات توضیح دادم...نمیتونم اذیتت کنم...خودم بهت قول دادم
"اذیت نیست...خودم انتخاب کردم بمونم...نمیخوام به کسی جز خودم حتی
لحظه ای نزدیک بشی"
اماندا با بغض حرفش رو زده بود...
و جونگکوک فهمید مشکل اماندا نزدیک شدن به طعمه ها و پاره کردن پوست گردنشونه...
جونگکوک از داشتن این دختر دوستداشتنی ضعف رفت...انقدر به جونگکوک حس مالکیت داشت که نمیخواست اجازه بده کسی جز
خودش طعمه باشه حتی اگر دردناک و وحشتناک بود...اماندا رو به آغوش خودش فشرد
"من مجبورم"
_من اینجام جونگکوک...بخاطر همین به گردن اماندا بوسه زد و این مهر تاییدی بود به حرف اماندا لبخند زد و جونگکوک رو محکمتر بغل کرد نه اینکه جونگکوک از درد کشیدن اماندا خوشحال بشه ، اما داشتن این موجود دوست داشتنی خودش باعث آرامش و خوشحالی بود
****
روی صندلی پیانو نشست...و دستشو آروم روی کلیدهاش کشید...انگار میخواست جونگکوکو متوجه خودش کنه موفق هم بود جونگکوک زیر چشمی بهش نگاه کرد کتابشو روی میز گذاشت و به اماندا خیره شد مبل قسمت پشتی خونه بود و اماندا نمیتونست جونگکوک رو ببینه ولی
میتونست نگاه خیره ی اون چشمای وحشی رو حس کنه...آهنگی رو که دوست داشت ، شروع کرد...دستای ظریفش رو کلیدهای پیانو حرکت میکرد و شاهکاری فوقالعاده بین سفیدی دستاش و سیاهی و سفیدی کلیدا بود...چشماشو بست...این آهنگ رو حفظ بود، دستاش ناخودآگاه هم میتونستن بزننش...توی دوسال گذشته هرشب برای جونگکوک زده بود و خونده بودش...با حس انگشتای جونگکوک که روی گردنش کشیده میشد ، آهنگ رو فراموش کرد...دستاشو رو پاش انداخت...فقط جونگکوک میتونست کاری کنه آهنگو فراموش کنه...جونگکوک دستای اماندا رو رو کلیدا قرار داد و با حالت دستوری بهش
امر کرد
"ادامه شو بزن"!
اماندا چشماشو رو هم فشار داد تا بتونه آهنگو به یاد بیاره...یادش اومد...دوباره شروع کرد به زدن...سعی میکرد به دستای جونگکوک فکر نکنه...هرچند که داشتن پیشروی میکردن به سمت سینه و شونه ش...جونگکوک یقه ی پیراهن سفید اماندا رو کنار زد...دیگه نمیتونست تحمل کنه...
سفیدی این گردن و شیرینی بوش دیوانه ش میکرد...تو چشماش خون دوید و قرمز شد...
دندون نیشش بیرون زد...نفس با صدایی کشید...
میتونست متوجه این بشه که اماندا داره آهنگو کاملا اشتباه میزنه...و لرزش دستاش غیر قابل انکار بود... حریص تر شد...دولا شد و لبشو روی کتف اماندا گذاشت...اماندا تو بغلش لرزید...
ولی از زدن آهنگ دست نکشید!هرچند همه ش رو اشتباه میزد...دستشو روی دهن اماندا گذاشت و وادارش کرد سرشو بالا بگیره تا تسلط بیشتری رو گردنش داشته باشه و اینکه اماندا جیغ نزنه...
جیغای اماندا باعث میشد کنترلشو از دست بده...
و مثل یک حیوون رفتار کنه...دستشو رو دهن اماندا محکمتر کرد و گاز محکمی از سفیدی
گردنش گرفت...اماندا تکون ناگهانی خورد و جیغی کشید که خفه شد...دستاشو به بازوی جونگکوک کشید که سعی میکرد جلوی دهنشو بگیره...اشکش از درد سرازیر شد...اگر دست های جونگکوک رو دهانش نبودند...مطمئنا تنها چیزی که شنیده میشد جونگکوک "بود که فریاد زده میشد اسم" میتونست خیسی رگه ی خون رو حس کنه که از گردنش راه گرفته بود...
وقتی جونگکوک خونشو مک زد، انگار جونشو از بدنش بیرون میکشیدن...جونگکوک با احتیاط عمل کرده بود طوری که رگ های اصلی رو پاره نکنه و فقط کمی خون بمکه تا جونگکوک سرحال اماندا باشه...انقدر تو این دو سال با خودش تمرین های خاصی رو انجام داده بود که وقتی خوناشام بود، تا حدود زیادی کنترل بدن و کارهاش دست خودش بود...
۱۱.۵k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.