ته نگاهی به ساعتش انداخت...
ته نگاهی به ساعتش انداخت...
+باید منتظر بمونیم که آقای جئون هم برسن...
استرس داشتم..اروم بهش گفتم:
_یه لحظه بشین...
نشست و با لبخند نگام کرد
_نمیخوای بگی چخبره؟!
+زوده...
و از جاش پاشد و رفت سمت مهمونا...
هجین اومد کنارم نشست
_هجین تو چیزی فهمیدی؟
سرشو به معنی نه تکون داد
+هنوز چیزی دستگیرم نشده
_جیمینمچیزی بهت نگفت؟
+نه...فعلا با کیم قهره خبر نداره از کاراش
نفسمو کلافه بیرون دادم...رومو برگردوندم دیدم کوک اومد داخل...یه جوری شدم...نمیدونم چرا ولی باعث و بانیه بدبختیامو تهیونگ میدونستم...
ته رفت طرفش و باهاش دست داد...
منم رفتم سمتش ...با دیدنم لبخند زد و دستشو سمتم دراز کرد
+خوشحالم که میبینمت...
باهاش دست دادم و یه لبخند الکی زدم
_منم همینطور...
از کنارم رد شد و نشست...
رفتم سمت ته که داشت با چندتا از مهمونا حرف میزد
اروم دمگوشش گفتم:
_میشه یه دقیقه از وقتتو بهم بدی؟
از مهمونا معذرت خواهی کرد و ازشون فاصله گرفت..
+چیشده
_لطفا بهم بگو چخبره...خیلی کنجکاوم
خندید
+عجله نکن...خودت میفهمی...
_همین الان بگو
سرشو اورد جلو وچونه مو گرفت
+دوباره داری لج میکنی باهام؟
سریع خودمو ازش جدا کردم
_چراااا اینجوری میکنی همه دارن نگامون میکنن
چشمک زد
+پس برو یکم دیگه تحمل کن
و از کنارم رد شد رفت سمت جیمین...
نفسمو با حرص دادم بیرون و رفتم کنار سورا که داشت با یونگ سوک بازی میکرد و نشستم کنارش
+خیلی کنجکاوی
_معلوم نیست؟
+نمیدونم اینهمه مهمون چرا دعوت کرده... اکثرا آلمانی و فرانسوین...
سرمو تکون دادم
_کاش میفهمیدم...
با اعتراض گفت:
+رائل این بچه تو باید به من بگه مامان
_چرا؟!
+چون من دارم بزرگش میکنم...شما لطف میکنی فقط بهش شیر میدی
زدم به بازوش...
+باید منتظر بمونیم که آقای جئون هم برسن...
استرس داشتم..اروم بهش گفتم:
_یه لحظه بشین...
نشست و با لبخند نگام کرد
_نمیخوای بگی چخبره؟!
+زوده...
و از جاش پاشد و رفت سمت مهمونا...
هجین اومد کنارم نشست
_هجین تو چیزی فهمیدی؟
سرشو به معنی نه تکون داد
+هنوز چیزی دستگیرم نشده
_جیمینمچیزی بهت نگفت؟
+نه...فعلا با کیم قهره خبر نداره از کاراش
نفسمو کلافه بیرون دادم...رومو برگردوندم دیدم کوک اومد داخل...یه جوری شدم...نمیدونم چرا ولی باعث و بانیه بدبختیامو تهیونگ میدونستم...
ته رفت طرفش و باهاش دست داد...
منم رفتم سمتش ...با دیدنم لبخند زد و دستشو سمتم دراز کرد
+خوشحالم که میبینمت...
باهاش دست دادم و یه لبخند الکی زدم
_منم همینطور...
از کنارم رد شد و نشست...
رفتم سمت ته که داشت با چندتا از مهمونا حرف میزد
اروم دمگوشش گفتم:
_میشه یه دقیقه از وقتتو بهم بدی؟
از مهمونا معذرت خواهی کرد و ازشون فاصله گرفت..
+چیشده
_لطفا بهم بگو چخبره...خیلی کنجکاوم
خندید
+عجله نکن...خودت میفهمی...
_همین الان بگو
سرشو اورد جلو وچونه مو گرفت
+دوباره داری لج میکنی باهام؟
سریع خودمو ازش جدا کردم
_چراااا اینجوری میکنی همه دارن نگامون میکنن
چشمک زد
+پس برو یکم دیگه تحمل کن
و از کنارم رد شد رفت سمت جیمین...
نفسمو با حرص دادم بیرون و رفتم کنار سورا که داشت با یونگ سوک بازی میکرد و نشستم کنارش
+خیلی کنجکاوی
_معلوم نیست؟
+نمیدونم اینهمه مهمون چرا دعوت کرده... اکثرا آلمانی و فرانسوین...
سرمو تکون دادم
_کاش میفهمیدم...
با اعتراض گفت:
+رائل این بچه تو باید به من بگه مامان
_چرا؟!
+چون من دارم بزرگش میکنم...شما لطف میکنی فقط بهش شیر میدی
زدم به بازوش...
۶.۲k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.