اشک حسرت پارت ۷۲
#اشک حسرت #پارت ۷۲
آسمان ؛
سهیل داشت با پانیذ حرف می زد واز حرفاشون فهمیدم پانیذ چند سالی از من کوچیکتره صدای خوش طنین دلبرانش باعث می شد بیشتر نگاهش کنم وجذبش بشم
- میشه بگی چرا انقدر با دقت اونو نگاه می کنی .
برگشتم وسعید رو نگاه کردم امید همراه هدیه رفته بودن بیرون
به چشای پراز غمش نگاه کردم وگفتم : خیلی دختر جذابیه برای همین نگاهش می کنم
سعید : آسمان میشه بگی کی می خوای دست از لجاجت برداری
- می دونی که خیلی چیزا عوض شده پس دلیلی نداره که تو اسرار میکنی به چیزی که دیگه نمیشه .
سعید نفسشو فوت کرد وگفت : فردا شب میام خواستگاری اگه بازم جواب نه بدی آسمان به خدا قسم ...
- قسم نخور هیچی نگو سعید به خدا من قصد...
با اومدن امید رومو برگردوندم وسعید اخمی کرد ورفت کنار تخت مادرش براش خوشحال بودم می دونستم تنها دغدغه ای سعید حال خوب مادرشه واون حالا حالش خوب بود
- سلام
با اخم برگشتم نگاهش کردم بعد سعید رو که جواب سلامش رو نداد
آیدین همراه خانوادش اومده بود مادر تازه به دوران رسیدش یه جوری نگاهمون می کرد انگار ما همه کنیز وغلام های خونه اشیم سلام سردی کرد ورفت کنار تخت وبه خاله مهتاب گفت : بهتری مامان حمید ایشالا که زودتر خوب بشی .
خاله مهتاب : ممنون افرا خانم خیلی ممنون تشریف اوردین
افرا خانم یه اخمی به سعید کرد وگفت : بعد از این همه سال جواب دوستی رو اینجوری نمیدن آقا سعید
سعید : چیکار کردم
ایدین : مامان شما دخالت نکنید
افرا خانم : چرا دخالت نکنیم
بابای آیدین گفت : اومدیم عیادت افرا خانم زشته
افرا خانم : ببین چه بلایی سر صورت پسرم آورده این مردونگیه جواب این همه سال دوستی اینه ؟
سعید سکوت کرده بود وافرا خانم پر رو تر گفت : می دونی مقصری یه معذرت خواهیم نمی کنی
سعید افرا خانم رو نگاه کرد وگفت :میشه اگه اومدین عیادت مادرم رو ناراحت نکنید نباید عصبی بشه براش خوب نیست
افراخانم برگشت منو نگاه کرد وگفت : بخاطر تو دوتا رفیق افتادن به جون هم ما تازه راضی شدیم بیایم خواستگاری سعید این بلا رو سر پسرم آورده
افرا خانم که چشمش به پانیذ افتاد ابرویی بالا انداخت وگفت : ایشون کی هستن ؟
سهیل اخمی کرد وگفت : چطور می خواید اینم جلو همه تحقیر کنید دختر دایمه
افرا خانم : می خواستم همینو بدونم تو که این دخترو می خواستی چرا با پسر من لج کردی
سعید رو نگاه کردم که متعجب گفت : کی رو می خواستم
امیدم اخم کردوگفت : بهتره بریم آسمان
افرا خانم : مگه تو دختر دایی ات رو نمی خواستی
آسمان ؛
سهیل داشت با پانیذ حرف می زد واز حرفاشون فهمیدم پانیذ چند سالی از من کوچیکتره صدای خوش طنین دلبرانش باعث می شد بیشتر نگاهش کنم وجذبش بشم
- میشه بگی چرا انقدر با دقت اونو نگاه می کنی .
برگشتم وسعید رو نگاه کردم امید همراه هدیه رفته بودن بیرون
به چشای پراز غمش نگاه کردم وگفتم : خیلی دختر جذابیه برای همین نگاهش می کنم
سعید : آسمان میشه بگی کی می خوای دست از لجاجت برداری
- می دونی که خیلی چیزا عوض شده پس دلیلی نداره که تو اسرار میکنی به چیزی که دیگه نمیشه .
سعید نفسشو فوت کرد وگفت : فردا شب میام خواستگاری اگه بازم جواب نه بدی آسمان به خدا قسم ...
- قسم نخور هیچی نگو سعید به خدا من قصد...
با اومدن امید رومو برگردوندم وسعید اخمی کرد ورفت کنار تخت مادرش براش خوشحال بودم می دونستم تنها دغدغه ای سعید حال خوب مادرشه واون حالا حالش خوب بود
- سلام
با اخم برگشتم نگاهش کردم بعد سعید رو که جواب سلامش رو نداد
آیدین همراه خانوادش اومده بود مادر تازه به دوران رسیدش یه جوری نگاهمون می کرد انگار ما همه کنیز وغلام های خونه اشیم سلام سردی کرد ورفت کنار تخت وبه خاله مهتاب گفت : بهتری مامان حمید ایشالا که زودتر خوب بشی .
خاله مهتاب : ممنون افرا خانم خیلی ممنون تشریف اوردین
افرا خانم یه اخمی به سعید کرد وگفت : بعد از این همه سال جواب دوستی رو اینجوری نمیدن آقا سعید
سعید : چیکار کردم
ایدین : مامان شما دخالت نکنید
افرا خانم : چرا دخالت نکنیم
بابای آیدین گفت : اومدیم عیادت افرا خانم زشته
افرا خانم : ببین چه بلایی سر صورت پسرم آورده این مردونگیه جواب این همه سال دوستی اینه ؟
سعید سکوت کرده بود وافرا خانم پر رو تر گفت : می دونی مقصری یه معذرت خواهیم نمی کنی
سعید افرا خانم رو نگاه کرد وگفت :میشه اگه اومدین عیادت مادرم رو ناراحت نکنید نباید عصبی بشه براش خوب نیست
افراخانم برگشت منو نگاه کرد وگفت : بخاطر تو دوتا رفیق افتادن به جون هم ما تازه راضی شدیم بیایم خواستگاری سعید این بلا رو سر پسرم آورده
افرا خانم که چشمش به پانیذ افتاد ابرویی بالا انداخت وگفت : ایشون کی هستن ؟
سهیل اخمی کرد وگفت : چطور می خواید اینم جلو همه تحقیر کنید دختر دایمه
افرا خانم : می خواستم همینو بدونم تو که این دخترو می خواستی چرا با پسر من لج کردی
سعید رو نگاه کردم که متعجب گفت : کی رو می خواستم
امیدم اخم کردوگفت : بهتره بریم آسمان
افرا خانم : مگه تو دختر دایی ات رو نمی خواستی
۱۲.۰k
۱۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.