بعد از اینکه هانا را به آمبولانس منتقل کردند جیمین همچنان بهت زده در ...
...
بعد از اینکه هانا را به آمبولانس منتقل کردند، جیمین همچنان بهت زده در کنار آمبولانس ایستاده بود. او نمیتوانست از نگرانی در دلش خلاص شود و فقط به هانا فکر میکرد. یکی از کارکنان آمبولانس به جیمین نزدیک شد و جیمین با عصبانیت و نگرانی از او پرسید:
"چی شد؟ چی باعث شد که اینطور بشه؟"
یکی از افراد آمبولانس نگاهش را به جیمین دوخت و گفت:
"فعال شدن فوبیاش... وقتی صدای بلند شنید، بدنش واکنش نشون داد و همین باعث شد که بیهوش بشه."
جیمین با تعجب پرسید:
"فوبیا؟ یعنی هانا فوبیا داره؟ مگه چی بود؟"
کارمند آمبولانس با آهی عمیق پاسخ داد:
"بله، فوبیای صدای بلند. وقتی داد زده میشه یا صدای زیاد میشنوه، بدنش نمیتونه واکنشهاشو کنترل کنه و باعث بیهوشی میشه."
جیمین که از شنیدن این حقیقت شوکه شده بود، لحظهای سکوت کرد. او هیچوقت نمیدانست که هانا چنین مشکلی داره، و حالا که فهمیده بود، احساس میکرد که دنیای جدیدی برایش باز شده.
______________________________
فردای آن روز، جیمین با احساس سنگینی وارد مدرسه شد. تمام طول شب را در فکر هانا و اتفاقات دیروز بود. تصمیم گرفته بود که هر طور شده از او معذرتخواهی کند. اما وقتی به مدرسه رسید، بچهها در حال صحبت در مورد هانا بودند. جیمین کنجکاو شد و به سمت گروهی از بچهها رفت تا از وضعیت هانا بپرسد. یکی از آنها گفت:
"هانا امروز نیومده به مدرسه."
جیمین با تعجب از آنها جدا شد و به سمت دفتر مدیر مدرسه رفت. وقتی وارد شد، مدیر را دید که مشغول کارهای خود بود. جیمین با صدای نگران پرسید:
"مدیر، هانا امروز نیومده، چرا؟"
مدیر با لحنی آرام پاسخ داد:
"بهتره چند روزی رو در خونه استراحت کنه. برای سلامتیش خوبه که این چند روز رو در خونه بمونه."
جیمین قلبش به شدت تپید. احساس میکرد یک قسمت از دنیایش خالی شده است. از اینکه نمیتوانست چند روز هانا را ببیند، ناراحت بود و این حس جدید برایش عجیب و پیچیده بود. تازه متوجه شده بود که هانا یکی از مهمترین آدمها در زندگیاش شده است.
— ادامه دارد...
بعد از اینکه هانا را به آمبولانس منتقل کردند، جیمین همچنان بهت زده در کنار آمبولانس ایستاده بود. او نمیتوانست از نگرانی در دلش خلاص شود و فقط به هانا فکر میکرد. یکی از کارکنان آمبولانس به جیمین نزدیک شد و جیمین با عصبانیت و نگرانی از او پرسید:
"چی شد؟ چی باعث شد که اینطور بشه؟"
یکی از افراد آمبولانس نگاهش را به جیمین دوخت و گفت:
"فعال شدن فوبیاش... وقتی صدای بلند شنید، بدنش واکنش نشون داد و همین باعث شد که بیهوش بشه."
جیمین با تعجب پرسید:
"فوبیا؟ یعنی هانا فوبیا داره؟ مگه چی بود؟"
کارمند آمبولانس با آهی عمیق پاسخ داد:
"بله، فوبیای صدای بلند. وقتی داد زده میشه یا صدای زیاد میشنوه، بدنش نمیتونه واکنشهاشو کنترل کنه و باعث بیهوشی میشه."
جیمین که از شنیدن این حقیقت شوکه شده بود، لحظهای سکوت کرد. او هیچوقت نمیدانست که هانا چنین مشکلی داره، و حالا که فهمیده بود، احساس میکرد که دنیای جدیدی برایش باز شده.
______________________________
فردای آن روز، جیمین با احساس سنگینی وارد مدرسه شد. تمام طول شب را در فکر هانا و اتفاقات دیروز بود. تصمیم گرفته بود که هر طور شده از او معذرتخواهی کند. اما وقتی به مدرسه رسید، بچهها در حال صحبت در مورد هانا بودند. جیمین کنجکاو شد و به سمت گروهی از بچهها رفت تا از وضعیت هانا بپرسد. یکی از آنها گفت:
"هانا امروز نیومده به مدرسه."
جیمین با تعجب از آنها جدا شد و به سمت دفتر مدیر مدرسه رفت. وقتی وارد شد، مدیر را دید که مشغول کارهای خود بود. جیمین با صدای نگران پرسید:
"مدیر، هانا امروز نیومده، چرا؟"
مدیر با لحنی آرام پاسخ داد:
"بهتره چند روزی رو در خونه استراحت کنه. برای سلامتیش خوبه که این چند روز رو در خونه بمونه."
جیمین قلبش به شدت تپید. احساس میکرد یک قسمت از دنیایش خالی شده است. از اینکه نمیتوانست چند روز هانا را ببیند، ناراحت بود و این حس جدید برایش عجیب و پیچیده بود. تازه متوجه شده بود که هانا یکی از مهمترین آدمها در زندگیاش شده است.
— ادامه دارد...
- ۱.۷k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط