زنگ تفریح به پایان رسید و همه به حیاط مدرسه رفتند دانشآموزان مشغول گپ ...

...




زنگ تفریح به پایان رسید و همه به حیاط مدرسه رفتند. دانش‌آموزان مشغول گپ و گفت بودند که ناگهان جیمین با قدم‌های سریع به سمت هانا رفت. دوباره کارتون لعنتی روی سر هانا بود و این بار چیزی در نگاه جیمین شکسته بود.

او به پشت هانا رسید، بدون اینکه فرصت بدهد، دستش را روی کارتون گذاشت و با یک حرکت سریع آن را از سرش برداشت.

"چرا این لعنتی رو دوباره گذاشتی روی سرت؟!"


صدایش آنقدر بلند و خشمگین بود که همه حیاط سکوت کردند. هانا که حالا چهره‌اش کاملاً آشکار شده بود، احساس می‌کرد که از درون در حال فرو ریختن است. فوبیا از داد و فریادهای جیمین دوباره به سراغش آمده بود و قلبش تندتر از همیشه می‌زد. اما او این بار نمی‌خواست مثل همیشه بیهوش شود. نباید این‌بار می‌افتاد.

او با دست‌های لرزان سعی کرد در مقابل بی‌رحمی محیط ایستادگی کند، اما چیزی در دلش شکست. لحظاتی بعد، چشمانش پر از اشک شد. تمام چیزی که در دلش جمع کرده بود، حالا باید بیرون می‌آمد.

"چون پدرم رو جلوی چشمام از دست دادم..." صدایش بغض داشت، اما او ادامه داد، "جون دادن پدرم جلوی چشمام دیدم و... سعی کردم با این کارتون خودم رو از این دنیای خشمگین و بی‌رحم پنهون کنم..."


گریه‌های هانا آنقدر شدید بود که همه، حتی جیمین، لحظه‌ای مات و مبهوت شدند. نگاهش به زمین بود، اما حالا دیگر چیزی برای پنهان کردن نداشت.


همین که هانا با اشک‌های بی‌وقفه‌اش شروع به گریه کرد، جیمین با دیدن حالت او، حس عجیبی در دلش به وجود آمد. چیزی در عمق قلبش تکان خورد، چیزی که برای اولین بار از زمانی که هانا را دیده بود، به دلش وارد شد.

برای اولین بار، قلدر مدرسه که به هیچ‌کس رحم نمی‌کرد، خودش را به سمت هانا کشید و بدون اینکه فکر کند، او را در آغوش گرفت. دست‌های هانا هنوز در دستانش لرزان بودند، اما او اجازه داد تا گریه‌هایش ادامه پیدا کند.

"گریه کن... نمی‌دونم چطور کمک کنم، ولی فقط گریه کن..."


هانا، که در آغوش جیمین احساس می‌کرد شاید برای اولین بار کسی واقعاً به حرف‌هایش گوش می‌دهد، بیشتر و بیشتر در بغل او فرو می‌رفت. اما در میان این لحظات، بدنش به طور ناگهانی شل شد. دست‌ها و پاهایش بی‌حس شدند و خیلی زود بیهوش شد.

جیمین که احساس کرد هانا دیگر تکان نمی‌خورد، با نگرانی بدن بی‌جان او را در آغوشش فشرد. چشمانش از تعجب و نگرانی باز مانده بودند، اما هیچ کسی از دانش‌آموزان اطرافشان نمی‌دانست که هانا فوبیای داد زدن دارد.

— ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

...بعد از اینکه هانا را به آمبولانس منتقل کردند، جیمین همچنا...

...چند روز بعد______________________________بعد از چند روز د...

...بعد از روزی که جیمین کارتون را از سر هانا برداشت، او فکر ...

...هانا حس می‌کرد نفسش بالا نمی‌آید. انگار دوباره در همان لح...

رمان

عشق تحقـیر شده 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط