چند روز بعد
...
چند روز بعد
______________________________
بعد از چند روز دوری، جیمین و هانا هر دو از دیدن دوبارهی یکدیگر خوشحال بودند. جیمین با لبخندی واقعی به سمت هانا قدم برداشت، اما درست در همان لحظه، لینا ناگهان جلو آمد و بدون هیچ هشداری او را در آغوش گرفت.
چشمان هانا پر از تعجب و ناباوری شد. لبخندش کمکم محو شد و جای خودش را به یک حس سنگین و تلخ داد. قلبش فشرده شد و احساس کرد دوباره نامرئی شده، درست مثل همیشه. او نگاهش را از جیمین و لینا برداشت و با گامهای سریع به سمت کلاس رفت.
اما جیمین از حرکت ناگهانی لینا شوکه شده بود. هنوز در آغوش او بود اما ذهنش جای دیگری بود—پیش هانا. سریع خودش را از بغل لینا بیرون کشید و با لحنی عصبی گفت:
"چیکار میکنی؟"
لینا با خندهای مصنوعی شانه بالا انداخت و گفت:
"فقط خوشحال شدم که دیدمت!"
اما جیمین دیگر به او توجهی نکرد. نگاهش به اطراف چرخید و دنبال هانا گشت. او را ندید و همین کافی بود که احساس کند چیزی را از دست داده است. سریع به سمت کلاس رفت و درست در لحظهای که هانا میخواست وارد کلاس شود، دستش را گرفت و بیهیچ حرفی او را به سمت یک کلاس خالی کشید.
هانا با تعجب و کمی ترس به او نگاه کرد. قلبش تند میزد و دستش هنوز در دستان جیمین بود.
جیمین در را بست و چند لحظهای سکوت برقرار شد. نگاهش پر از احساسات درهمبرهم بود—عصبانیت، نگرانی، و شاید کمی ترس از اینکه هانا حرفی نزند و فقط سکوت کند.
بالاخره، هانا با صدایی لرزان اما پر از بغض گفت:
"ولم کن، جیمین..."
اما جیمین دستش را رها نکرد. نفس عمیقی کشید و محکم گفت:
"گوش کن، اون چیزی که دیدی، اون چیزی نیست که فکر میکنی!"
هانا لبخند تلخی زد و نگاهش را از او گرفت:
"مهم نیست. تو و لینا... اصلاً به من ربطی نداره."
اما جیمین یک قدم جلوتر آمد و محکمتر گفت:
"بهت ربط داره!"
چشمان هانا حالا از اشک برق میزد. جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
"اون فقط اومد سمتم، من نمیخواستم اون اتفاق بیفته. فقط... فقط میخواستم با تو حرف بزنم، نه با هیچکس دیگه."
هانا سکوت کرد. قلبش هنوز سنگین بود، اما یک چیز در صدای جیمین بود که نمیتوانست نادیده بگیرد...
هانا سعی داشت احساساتش را پنهان کند. نمیخواست جیمین متوجه شود که چقدر این لحظه برایش دردناک است. چشمانش پر از اشک بود، اما سرش را پایین انداخت تا جیمین نتواند آن را ببیند. قلبش به شدت میتپید، اما لبهایش را محکم روی هم فشار داد تا چیزی نگوید.
— ادامه دارد...
چند روز بعد
______________________________
بعد از چند روز دوری، جیمین و هانا هر دو از دیدن دوبارهی یکدیگر خوشحال بودند. جیمین با لبخندی واقعی به سمت هانا قدم برداشت، اما درست در همان لحظه، لینا ناگهان جلو آمد و بدون هیچ هشداری او را در آغوش گرفت.
چشمان هانا پر از تعجب و ناباوری شد. لبخندش کمکم محو شد و جای خودش را به یک حس سنگین و تلخ داد. قلبش فشرده شد و احساس کرد دوباره نامرئی شده، درست مثل همیشه. او نگاهش را از جیمین و لینا برداشت و با گامهای سریع به سمت کلاس رفت.
اما جیمین از حرکت ناگهانی لینا شوکه شده بود. هنوز در آغوش او بود اما ذهنش جای دیگری بود—پیش هانا. سریع خودش را از بغل لینا بیرون کشید و با لحنی عصبی گفت:
"چیکار میکنی؟"
لینا با خندهای مصنوعی شانه بالا انداخت و گفت:
"فقط خوشحال شدم که دیدمت!"
اما جیمین دیگر به او توجهی نکرد. نگاهش به اطراف چرخید و دنبال هانا گشت. او را ندید و همین کافی بود که احساس کند چیزی را از دست داده است. سریع به سمت کلاس رفت و درست در لحظهای که هانا میخواست وارد کلاس شود، دستش را گرفت و بیهیچ حرفی او را به سمت یک کلاس خالی کشید.
هانا با تعجب و کمی ترس به او نگاه کرد. قلبش تند میزد و دستش هنوز در دستان جیمین بود.
جیمین در را بست و چند لحظهای سکوت برقرار شد. نگاهش پر از احساسات درهمبرهم بود—عصبانیت، نگرانی، و شاید کمی ترس از اینکه هانا حرفی نزند و فقط سکوت کند.
بالاخره، هانا با صدایی لرزان اما پر از بغض گفت:
"ولم کن، جیمین..."
اما جیمین دستش را رها نکرد. نفس عمیقی کشید و محکم گفت:
"گوش کن، اون چیزی که دیدی، اون چیزی نیست که فکر میکنی!"
هانا لبخند تلخی زد و نگاهش را از او گرفت:
"مهم نیست. تو و لینا... اصلاً به من ربطی نداره."
اما جیمین یک قدم جلوتر آمد و محکمتر گفت:
"بهت ربط داره!"
چشمان هانا حالا از اشک برق میزد. جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
"اون فقط اومد سمتم، من نمیخواستم اون اتفاق بیفته. فقط... فقط میخواستم با تو حرف بزنم، نه با هیچکس دیگه."
هانا سکوت کرد. قلبش هنوز سنگین بود، اما یک چیز در صدای جیمین بود که نمیتوانست نادیده بگیرد...
هانا سعی داشت احساساتش را پنهان کند. نمیخواست جیمین متوجه شود که چقدر این لحظه برایش دردناک است. چشمانش پر از اشک بود، اما سرش را پایین انداخت تا جیمین نتواند آن را ببیند. قلبش به شدت میتپید، اما لبهایش را محکم روی هم فشار داد تا چیزی نگوید.
— ادامه دارد...
- ۱.۷k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط