...
بعد از روزی که جیمین کارتون را از سر هانا برداشت، او فکر میکرد که شاید هانا دیگر جرات نداشته باشد دوباره آن را بپوشد. اما وقتی صبح روز بعد وارد مدرسه شد، چشمهای همه به سمت او چرخید. هانا دوباره با همان کارتون لعنتی روی سرش وارد کلاس شد.
تمام نگاهها پر از تعجب بود. کسی نمیتوانست بفهمد چرا او دوباره این کار را کرده است، مخصوصاً وقتی که همه چهرهاش را دیده بودند.
جیمین که به محض دیدن هانا از در کلاس وارد شد، خون در رگهایش به جوش آمد. با قدمهای تند به سمت او رفت و با صدایی که از عصبانیت به لرزه افتاده بود، گفت:
"چرا دوباره این لعنتی رو گذاشتی؟!"
همه به سکوت فرو رفته بودند و به رفتار جیمین و هانا نگاه میکردند.
"همه چهرهات رو دیدند، دیگه چرا باید زیر اون کارتون قایم کنی؟ چرا خودت رو از بقیه پنهان میکنی؟!"
چشمان هانا پر از خشم و ترس بود. اما نمیتوانست هیچ چیزی بگوید. این بار احساس میکرد که هر لحظه ممکن است چیزی از درونش بیرون بریزد، چیزی که نتواند کنترلش کند.
زنگ تفریح که خورد، جیمین نفس عمیقی کشید و با عصبانیت از کلاس بیرون رفت.
— ادامه دارد...
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.