خانه ی هانافو
خانه ی هانافو ۱ :
شب مهآلودی بود. مه مثل پردهای ضخیم اطراف کلبهی کوچک هانافو را گرفته بود. صدای جیرجیرکها در سکوت جنگل میپیچید و شعلهی چراغ نفتی سایههای لرزانی روی دیوار میانداخت. هانافو مشغول دوختن لباس پارهاش بود که ناگهان صدای قدمهای سنگین از بیرون آمد. در چوبی با ضربهای لرزید.
او با احتیاط در را باز کرد. چهار موجود عجیب وارد شدند:
- کاراکو با بادبزن برگش نسیم خنکی آورد و پردهها به رقص درآمدند.
- سکیدو با چشمان پر از برق و عصبانیت غرغر کرد: «اینجا چه بوی عجیبی میده.»
- آیزتسو بیدرنگ گوشهای نشست و اشکهایش زمین را خیس کرد.
- اوروگی با خندههای بلند گفت: «هاهاها! چه خونهی کوچیکی، اما بامزه!»
هانافو با آرامش گفت: «اگر میخواهید بمانید، باید یاد بگیرید کنار هم زندگی کنید.»
سکیدو اخم کرد: «این دختر فکر میکنه میتونه ما رو کنترل کنه؟»
اوروگی خندید: «چرا که نه؟ حداقل اینجا سقف داریم!»
آیزتسو گریه کرد: «هیچوقت خوشبخت نمیشیم…»
کاراکو نسیم ملایمی فرستاد و پردهها به رقص درآمدند. همین لحظهی کوچک، آغاز خانوادهای عجیب شد.
شب مهآلودی بود. مه مثل پردهای ضخیم اطراف کلبهی کوچک هانافو را گرفته بود. صدای جیرجیرکها در سکوت جنگل میپیچید و شعلهی چراغ نفتی سایههای لرزانی روی دیوار میانداخت. هانافو مشغول دوختن لباس پارهاش بود که ناگهان صدای قدمهای سنگین از بیرون آمد. در چوبی با ضربهای لرزید.
او با احتیاط در را باز کرد. چهار موجود عجیب وارد شدند:
- کاراکو با بادبزن برگش نسیم خنکی آورد و پردهها به رقص درآمدند.
- سکیدو با چشمان پر از برق و عصبانیت غرغر کرد: «اینجا چه بوی عجیبی میده.»
- آیزتسو بیدرنگ گوشهای نشست و اشکهایش زمین را خیس کرد.
- اوروگی با خندههای بلند گفت: «هاهاها! چه خونهی کوچیکی، اما بامزه!»
هانافو با آرامش گفت: «اگر میخواهید بمانید، باید یاد بگیرید کنار هم زندگی کنید.»
سکیدو اخم کرد: «این دختر فکر میکنه میتونه ما رو کنترل کنه؟»
اوروگی خندید: «چرا که نه؟ حداقل اینجا سقف داریم!»
آیزتسو گریه کرد: «هیچوقت خوشبخت نمیشیم…»
کاراکو نسیم ملایمی فرستاد و پردهها به رقص درآمدند. همین لحظهی کوچک، آغاز خانوادهای عجیب شد.
- ۱۹۳
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط