خانه ی هانافو
خانه ی هانافو ۳ :
آیزتسو همیشه گوشهای مینشست و گریه میکرد. اشکهایش زمین را خیس میکردند. او زمزمه میکرد: «هیچوقت خوشبخت نمیشیم… همهچیز بیفایدهست.»
هانافو کنارش نشست و دستمالی به او داد: «گاهی اشکها زمین رو سیراب میکنن تا گلها رشد کنن.»
کاراکو نسیم آرامی فرستاد، اوروگی خندید: «هاهاها! ببین چه قیافهای گرفتی!»
سکیدو غر زد: «این گریهها فقط اعصابمو خورد میکنه.»
اما آیزتسو برای اولین بار لبخندی کوچک زد و گفت: «شاید… امیدی باشه.»
هانافو فهمید که حتی غم او هم بخشی از این خانوادهی عجیب است.
آیزتسو همیشه گوشهای مینشست و گریه میکرد. اشکهایش زمین را خیس میکردند. او زمزمه میکرد: «هیچوقت خوشبخت نمیشیم… همهچیز بیفایدهست.»
هانافو کنارش نشست و دستمالی به او داد: «گاهی اشکها زمین رو سیراب میکنن تا گلها رشد کنن.»
کاراکو نسیم آرامی فرستاد، اوروگی خندید: «هاهاها! ببین چه قیافهای گرفتی!»
سکیدو غر زد: «این گریهها فقط اعصابمو خورد میکنه.»
اما آیزتسو برای اولین بار لبخندی کوچک زد و گفت: «شاید… امیدی باشه.»
هانافو فهمید که حتی غم او هم بخشی از این خانوادهی عجیب است.
- ۲۰۲
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط