خانه ی هانافو

خانه‌ ی هانافو ۳ :

آیزتسو همیشه گوشه‌ای می‌نشست و گریه می‌کرد. اشک‌هایش زمین را خیس می‌کردند. او زمزمه می‌کرد: «هیچ‌وقت خوشبخت نمی‌شیم… همه‌چیز بی‌فایده‌ست.»
هانافو کنارش نشست و دستمالی به او داد: «گاهی اشک‌ها زمین رو سیراب می‌کنن تا گل‌ها رشد کنن.»
کاراکو نسیم آرامی فرستاد، اوروگی خندید: «هاهاها! ببین چه قیافه‌ای گرفتی!»
سکیدو غر زد: «این گریه‌ها فقط اعصابمو خورد می‌کنه.»
اما آیزتسو برای اولین بار لبخندی کوچک زد و گفت: «شاید… امیدی باشه.»
هانافو فهمید که حتی غم او هم بخشی از این خانواده‌ی عجیب است.
دیدگاه ها (۰)

خانه ی هانافو ۴ :اوروگی با خنده‌های بی‌پایانش فضای خانه را پ...

خانه ی هانافو ۵ :سر میز شام، سکیدو ایراد گرفت: «این غذا بی‌م...

خانه ی هانافو ۲ :صبح روز بعد، نور خورشید از پنجره‌ی کوچک کلب...

خانه ی هانافو ۱ :شب مه‌آلودی بود. مه مثل پرده‌ای ضخیم اطراف ...

خانه ی هانافو ۷ :باران می‌بارید. آیزتسو غمگین‌تر از همیشه بو...

خانه ی هانافو ۹ :هانافو گفت: «خانواده‌ام رو از دست دادم… سال...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط