تک پارتی نامجون
تک پارتی نامجون
ا.ت از ماشین پیاده شد و مبلغی که کرایه ماشین بود رو از کیفش دراورد و به راننده داد
بعد از اینکه اون ماشین سیاه دیگه دیده نمی شد به درخت ها خیره شد
بعد از ۶ ماه بالاخره همسرش رو می دید
نگاهیبه سر و وضعش کرد بعد از بین درختا رد شد
حدود ۲۰ دقیقه ای بین درختا پیاده روی می کرد
دلهره داشت نکنه اشتباه اومده باشه؟
اما با دیدن مردی که روی نیمکت چوبی نشسته بود و موهای روشن و مرتبی داشت و از پشت سرش مشخص بود عینک زده متوجه شد درست اومده
با قدم های اروم به سمت همسرش رفت
مثل همیشه مشغول کتاب خوندن بود
+زود اومدی...لیدی کیم
ا.ت با شنیدن صدای بم و مردونه ی نامجون اب دهنش رو قورت داد و گفت:
-نکنه انتظار داری بعد از شیش ماه زود نیام که ببینمت؟
نامجون خنده ی ارومی کرد
اون همیشه همین بود
گاهی حرکات رمانتیکی داشت که ا.ت رو مجذوب خودش می کرد اما از یه طرفم یه مردی خونسرد بود و عجیب غریب!
اون یکی ثروتمند ترین بیزینس من های کره بود
اما رفتارش به هیچکدوم از ثروتمندای نمی خورد!
و فقط ا.ت اینو می دونست
بقیه مردم فکر می کردن چقدر خوبه که ا.ت با همچین مرد پولدار و محترمی ازدواج کرده
هیچ کس نمی دونست اون بیزینس من پولدار و جدی ای که همیشه تو شرکت ها میبینن مردیه که عاشق کتاب خوندن و گشت و گذار تو طبیعته
و اون عاشقانه ا.ت رو می پرستید!
+می دونی؟ فقط باور نمی کردم زود بیایی
-تو چه چیزی رو از من باور داری؟
+نمی دونم...عشق خیلی غیر قابل پیش بینیه چاگیا!
ا.ت بی حوصله چشم هاش رو در حدقه چرخوند
دوباره قرار بود نامجون حرف های رمانتیک و قلمبه سلمبه بزنه!
+چرا نمی شینی؟
ا.ت که فهمید بیشتر از ده دقیقه اس وایساده کنار نامجون روی نیمکت چوبی نشست
+منظره روبرو رو دیدی؟
ا.ت که اصلا حواسش به اطراف نبود به روبرو نگاه کرد
دریاچه ابی و بزرگی که اردک ها درش شنا می کرد و درخت های سرو و کاج دریاچه رو محاصره کرده بودن
-خیلی قشنگه
+تو که میگفتی طبیعت جای کثیفیه!
-من همچین حرفی اگه زده باشم فقط منظورم از گل و حشره ها بود!
+حشره ها که چیز خوبین!
نامجون کتابشو بست و دست برد به بوته ای که کنار نیمکت بود
با کمی گشتن تونست یه سوسک کوچولو ی رنگینی کمونی پیدا کنه
اونو روی انگشت اشارش گذاشت و به ا.ت نزدیک کرد
+ببین چقدر خوشلگه! انگار رنگین کمونو روی بدنش نقاشی کردن!
-نامجون من می ترسم! خواهش می کنم اونو بذار کنار!
+من راجبش خوندم سمی نیست مطمین باش کاریت نداره
-من ازش می ترسم!
نامجون با لحن محکم ا.ت نا امید سوسک رو روی زمین گذاشت
-احساس می کنم..هیچیمون مثل هم نیست
+همین که مثل هم نیستیم ازمون یه زوج خوشبخت میسازه
-کی ما زوج خوشبخت بودیم میشه بپرسم؟
+خیلی وقتا...روز عروسیمونو یادته؟
ا.ت با کلمه ی عروسی لبخند زد
-هیچ وقت از یادم نمیره
+می تونم اعتراف کنم اونروز خوشبخت ترین مرد دنیا بودم!
-واقعا؟ ولی دخترایی بودن که بهتر از من باشن
+به نظر تو اینطورین برای من پشیزی ارزش ندارن تازشم کی بهتر از تو که مادر بچه های من باشه؟
-یعنی تو فقط منو به خاطر بچه انتخاب کردی؟
+کی همچین حرفی زدم؟! معلومه که نه!
و نامجون خندید
-واقعا ما زوج خوشبختیم؟
+چرا نیستیم؟ وقتی راجب خلطراتمون صحبت می کنیم به گذشته می خندیم این خودش یه کار خوبه!
-بدم میاد..
+از چی؟
-از ادمای فوضولی که تو زندگی این و اون دخالت میکنن همون احمقایی که هی می پرسن مگه تو با شوهرت زندگی خوبی نداری پس چرا بچه نمیاری یا از این چرت و پرتا! دلم می خواد خفشون کنم!
+منم! اونا همیشه می گفتن من زشتم
ا.ت با عصبانیت رو کرد به نامجون و گفت:
-کی گفته زشتی؟ زودباش بگو کی بود تا خودم معنی کلمه زشت رو حالیش کنم!
+تند نرو! فرد خاصی نبود
نامجون با خنده اینو گفت
-تو خیلیم جذابی...حتی با اینکه پشت به من داشتی کتاب می خوندی خیلی...
+خیلی؟
-نفسگیر بودی!
+می دونم
-اعتماد به نفستم مثله قدته!
نامجون بلند بلند خندید
-من کاملا جدی گفتم!
+منم دارم کاملا جدی می خندم!
با لبخند نامجون چال گونش پدیدار شد
ا.ت دستش رو برد و انگشت اشارش رو داخل چال لپش فرو برد
-با عینک خیلی جذاب میشی...
نامجون دست به سینه سر جاش نشسته بود و منتظر حرکت بعدی ا.ت بود
ا.ت اون یکی دستش رو بالا اورد و عینک نامجونو برداشت
به اقیانوس سیاه رنگ چشم هاش خیره شد
+فکر نمی کنی بعد از شیش ماه وقتشه؟
-چرا...
ا.ت به همسرش نزدیک تر شد
از شدت هیجان چشماش رو بسته بود
نامجون دستشو پشت کمر دخترک رو گرفت و به طرف خودش هدایت کرد
بالاخره بعد از ۶ ماه یه بوسه کوتاه و شیرین باید میتونست دلتنگی ای که نسبت به هم داشتنو از بین ببره
حق با نامجون بود
درسته که اونا به خاطر اینکه تفاهم سر چیزی ندارن گاهی دچار تردید میشدن
اما وقتی قلباشون به هم دیگه نزدیک بود این جمله معنی ای نداشت..
END
ا.ت از ماشین پیاده شد و مبلغی که کرایه ماشین بود رو از کیفش دراورد و به راننده داد
بعد از اینکه اون ماشین سیاه دیگه دیده نمی شد به درخت ها خیره شد
بعد از ۶ ماه بالاخره همسرش رو می دید
نگاهیبه سر و وضعش کرد بعد از بین درختا رد شد
حدود ۲۰ دقیقه ای بین درختا پیاده روی می کرد
دلهره داشت نکنه اشتباه اومده باشه؟
اما با دیدن مردی که روی نیمکت چوبی نشسته بود و موهای روشن و مرتبی داشت و از پشت سرش مشخص بود عینک زده متوجه شد درست اومده
با قدم های اروم به سمت همسرش رفت
مثل همیشه مشغول کتاب خوندن بود
+زود اومدی...لیدی کیم
ا.ت با شنیدن صدای بم و مردونه ی نامجون اب دهنش رو قورت داد و گفت:
-نکنه انتظار داری بعد از شیش ماه زود نیام که ببینمت؟
نامجون خنده ی ارومی کرد
اون همیشه همین بود
گاهی حرکات رمانتیکی داشت که ا.ت رو مجذوب خودش می کرد اما از یه طرفم یه مردی خونسرد بود و عجیب غریب!
اون یکی ثروتمند ترین بیزینس من های کره بود
اما رفتارش به هیچکدوم از ثروتمندای نمی خورد!
و فقط ا.ت اینو می دونست
بقیه مردم فکر می کردن چقدر خوبه که ا.ت با همچین مرد پولدار و محترمی ازدواج کرده
هیچ کس نمی دونست اون بیزینس من پولدار و جدی ای که همیشه تو شرکت ها میبینن مردیه که عاشق کتاب خوندن و گشت و گذار تو طبیعته
و اون عاشقانه ا.ت رو می پرستید!
+می دونی؟ فقط باور نمی کردم زود بیایی
-تو چه چیزی رو از من باور داری؟
+نمی دونم...عشق خیلی غیر قابل پیش بینیه چاگیا!
ا.ت بی حوصله چشم هاش رو در حدقه چرخوند
دوباره قرار بود نامجون حرف های رمانتیک و قلمبه سلمبه بزنه!
+چرا نمی شینی؟
ا.ت که فهمید بیشتر از ده دقیقه اس وایساده کنار نامجون روی نیمکت چوبی نشست
+منظره روبرو رو دیدی؟
ا.ت که اصلا حواسش به اطراف نبود به روبرو نگاه کرد
دریاچه ابی و بزرگی که اردک ها درش شنا می کرد و درخت های سرو و کاج دریاچه رو محاصره کرده بودن
-خیلی قشنگه
+تو که میگفتی طبیعت جای کثیفیه!
-من همچین حرفی اگه زده باشم فقط منظورم از گل و حشره ها بود!
+حشره ها که چیز خوبین!
نامجون کتابشو بست و دست برد به بوته ای که کنار نیمکت بود
با کمی گشتن تونست یه سوسک کوچولو ی رنگینی کمونی پیدا کنه
اونو روی انگشت اشارش گذاشت و به ا.ت نزدیک کرد
+ببین چقدر خوشلگه! انگار رنگین کمونو روی بدنش نقاشی کردن!
-نامجون من می ترسم! خواهش می کنم اونو بذار کنار!
+من راجبش خوندم سمی نیست مطمین باش کاریت نداره
-من ازش می ترسم!
نامجون با لحن محکم ا.ت نا امید سوسک رو روی زمین گذاشت
-احساس می کنم..هیچیمون مثل هم نیست
+همین که مثل هم نیستیم ازمون یه زوج خوشبخت میسازه
-کی ما زوج خوشبخت بودیم میشه بپرسم؟
+خیلی وقتا...روز عروسیمونو یادته؟
ا.ت با کلمه ی عروسی لبخند زد
-هیچ وقت از یادم نمیره
+می تونم اعتراف کنم اونروز خوشبخت ترین مرد دنیا بودم!
-واقعا؟ ولی دخترایی بودن که بهتر از من باشن
+به نظر تو اینطورین برای من پشیزی ارزش ندارن تازشم کی بهتر از تو که مادر بچه های من باشه؟
-یعنی تو فقط منو به خاطر بچه انتخاب کردی؟
+کی همچین حرفی زدم؟! معلومه که نه!
و نامجون خندید
-واقعا ما زوج خوشبختیم؟
+چرا نیستیم؟ وقتی راجب خلطراتمون صحبت می کنیم به گذشته می خندیم این خودش یه کار خوبه!
-بدم میاد..
+از چی؟
-از ادمای فوضولی که تو زندگی این و اون دخالت میکنن همون احمقایی که هی می پرسن مگه تو با شوهرت زندگی خوبی نداری پس چرا بچه نمیاری یا از این چرت و پرتا! دلم می خواد خفشون کنم!
+منم! اونا همیشه می گفتن من زشتم
ا.ت با عصبانیت رو کرد به نامجون و گفت:
-کی گفته زشتی؟ زودباش بگو کی بود تا خودم معنی کلمه زشت رو حالیش کنم!
+تند نرو! فرد خاصی نبود
نامجون با خنده اینو گفت
-تو خیلیم جذابی...حتی با اینکه پشت به من داشتی کتاب می خوندی خیلی...
+خیلی؟
-نفسگیر بودی!
+می دونم
-اعتماد به نفستم مثله قدته!
نامجون بلند بلند خندید
-من کاملا جدی گفتم!
+منم دارم کاملا جدی می خندم!
با لبخند نامجون چال گونش پدیدار شد
ا.ت دستش رو برد و انگشت اشارش رو داخل چال لپش فرو برد
-با عینک خیلی جذاب میشی...
نامجون دست به سینه سر جاش نشسته بود و منتظر حرکت بعدی ا.ت بود
ا.ت اون یکی دستش رو بالا اورد و عینک نامجونو برداشت
به اقیانوس سیاه رنگ چشم هاش خیره شد
+فکر نمی کنی بعد از شیش ماه وقتشه؟
-چرا...
ا.ت به همسرش نزدیک تر شد
از شدت هیجان چشماش رو بسته بود
نامجون دستشو پشت کمر دخترک رو گرفت و به طرف خودش هدایت کرد
بالاخره بعد از ۶ ماه یه بوسه کوتاه و شیرین باید میتونست دلتنگی ای که نسبت به هم داشتنو از بین ببره
حق با نامجون بود
درسته که اونا به خاطر اینکه تفاهم سر چیزی ندارن گاهی دچار تردید میشدن
اما وقتی قلباشون به هم دیگه نزدیک بود این جمله معنی ای نداشت..
END
۱۰۹.۰k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.