رمان ماه من 🌙🙂
part 79
پانیذ:
سرم تو گوشیم بود الکی داشتم اینستا رو زیر و رو میکردم خبری ام نبود...
در اتاقم باز شد این پسره رضا اومد تو...
من:ها چیه باز چی میخوای از جون من:|
رضا:عاشقت شدم بس که خوشگلی میدونی
من:هار هار نمک برو خودتو مسخره کن..
رضا:پاشو بیا ناهار...
من:کسی دیگه نبود تو اومدی...
رضا:اصلا مرگ بخور به من چه...
خدایااااا...
پاشدم صداش زدم...
من:هوی مونگول صبر کن منم بیام...
رضا:نکنه میخوای کولت کنم خودت بیا دیگه...
من:چقدر بیشوری گفتم صبر کنی باهم بریم...
رضا:خب خودت تنهایی هم میتونی بیای....
من:بقول خودت عاشقت شدم برا همون...
نیکا:جیغغغغغ
من:صدای نیکا بود؟
رضا:اره
من:بدو
صداش همین طوری که میرفتم سمت اتاق نیکا شنیدم که میگفت: خانوادگی مشکل روانی دارید
حالا بعدا بشه نشون میدم روانی کیه....
رفتم در اتاق نیکا رو باز کردم دیدم با متین دوتایی رفتن بالای تخت جیغ جیغ میکنن...
من:چتونه؟
نیکا:سوسکککککک
من:جیغغغ
منم پریدم بالای تخت
من:صبر کن ببینم متین خاک تو سرت برو بکشش دیگه
متین:من میترسم ازش
من:وای خاک تو سرت😐🦗
چشم چرخوندم دیدم رضا داره نگا به ۳تامون میکنه میخنده....
منم برای اینکه نشون بدم مثلا خیلی آدم شجاعی هستم با اینکه داشتم سکته میکردم رفتم جفت پا پریدم سر سوسکه انقدر بپر بپر کردم و جیغ زدم تا مرد....
نیکا:بسه پانیذ دل رودش همه رفت تو زمین...
...
دیانا:
سعی کردم فراموش کنم چیا شنیدم ارسلان کار بدی نکرده بود فقط سعی کرد منو از دست نده نباید بخاطر یه چیز مسخره هم خودم و ناراحت کنم هم اونو چون همیشه میدیدم برای حال خوب من هر کاری میکنه...
....
محراب:
من:یعنی خاک تو سرت متین از سوسک میترسی
متین:بسه دیگه محراب از ظهر تا خود الان که شبه داری پشت هم هی میگی
نیکا:بعد فکر کنید من رفتم متین و آوردم سوسکه رو بکشه دیدم پرید رو تخت داره جیغ میزنه خودش
دیانا:فقط در تعجبم از پانیذ که مثل چی از سوسک میترسه چجوری کشتش
رضا:پرده گوشمون پاره شد تا کشتش 😂
پانیذ:هار هار نمک دون...
ارسلان:نمک بازی هاتون بزارید برا بعد الان پاشید بریم بخوابیم صبح زود بریم جنگل
پانیذ:یوهوووو
نیکا:ارسلان میشه من و تو متین حرف بزنیم یه لحظه
من:صبر کن من و مهدیسم کارت داریم
مهدیس:نه بابا کارت نداریم....
من:چرا داریم
ارسلان:چی شده باز کجا دست آب به گل دادین
من:ها؟ اون دست گل به آب دادی نبود؟
ارسلان:همون حالا ولش کنید بگید ببینم چی شده
دیانا:من دارم میرم بخوابم پانیذ تو هم بیا من کارت دارم
پانیذ:باشه
بقیه هم دیدن فقط ما چند تا کار داریم با ارسلان پاشدن رفتن....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
پانیذ:
سرم تو گوشیم بود الکی داشتم اینستا رو زیر و رو میکردم خبری ام نبود...
در اتاقم باز شد این پسره رضا اومد تو...
من:ها چیه باز چی میخوای از جون من:|
رضا:عاشقت شدم بس که خوشگلی میدونی
من:هار هار نمک برو خودتو مسخره کن..
رضا:پاشو بیا ناهار...
من:کسی دیگه نبود تو اومدی...
رضا:اصلا مرگ بخور به من چه...
خدایااااا...
پاشدم صداش زدم...
من:هوی مونگول صبر کن منم بیام...
رضا:نکنه میخوای کولت کنم خودت بیا دیگه...
من:چقدر بیشوری گفتم صبر کنی باهم بریم...
رضا:خب خودت تنهایی هم میتونی بیای....
من:بقول خودت عاشقت شدم برا همون...
نیکا:جیغغغغغ
من:صدای نیکا بود؟
رضا:اره
من:بدو
صداش همین طوری که میرفتم سمت اتاق نیکا شنیدم که میگفت: خانوادگی مشکل روانی دارید
حالا بعدا بشه نشون میدم روانی کیه....
رفتم در اتاق نیکا رو باز کردم دیدم با متین دوتایی رفتن بالای تخت جیغ جیغ میکنن...
من:چتونه؟
نیکا:سوسکککککک
من:جیغغغ
منم پریدم بالای تخت
من:صبر کن ببینم متین خاک تو سرت برو بکشش دیگه
متین:من میترسم ازش
من:وای خاک تو سرت😐🦗
چشم چرخوندم دیدم رضا داره نگا به ۳تامون میکنه میخنده....
منم برای اینکه نشون بدم مثلا خیلی آدم شجاعی هستم با اینکه داشتم سکته میکردم رفتم جفت پا پریدم سر سوسکه انقدر بپر بپر کردم و جیغ زدم تا مرد....
نیکا:بسه پانیذ دل رودش همه رفت تو زمین...
...
دیانا:
سعی کردم فراموش کنم چیا شنیدم ارسلان کار بدی نکرده بود فقط سعی کرد منو از دست نده نباید بخاطر یه چیز مسخره هم خودم و ناراحت کنم هم اونو چون همیشه میدیدم برای حال خوب من هر کاری میکنه...
....
محراب:
من:یعنی خاک تو سرت متین از سوسک میترسی
متین:بسه دیگه محراب از ظهر تا خود الان که شبه داری پشت هم هی میگی
نیکا:بعد فکر کنید من رفتم متین و آوردم سوسکه رو بکشه دیدم پرید رو تخت داره جیغ میزنه خودش
دیانا:فقط در تعجبم از پانیذ که مثل چی از سوسک میترسه چجوری کشتش
رضا:پرده گوشمون پاره شد تا کشتش 😂
پانیذ:هار هار نمک دون...
ارسلان:نمک بازی هاتون بزارید برا بعد الان پاشید بریم بخوابیم صبح زود بریم جنگل
پانیذ:یوهوووو
نیکا:ارسلان میشه من و تو متین حرف بزنیم یه لحظه
من:صبر کن من و مهدیسم کارت داریم
مهدیس:نه بابا کارت نداریم....
من:چرا داریم
ارسلان:چی شده باز کجا دست آب به گل دادین
من:ها؟ اون دست گل به آب دادی نبود؟
ارسلان:همون حالا ولش کنید بگید ببینم چی شده
دیانا:من دارم میرم بخوابم پانیذ تو هم بیا من کارت دارم
پانیذ:باشه
بقیه هم دیدن فقط ما چند تا کار داریم با ارسلان پاشدن رفتن....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۴۸.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.