رمان ماه من🌙🙂
part 81
دیانا:
داشت خوابم میبرد دیگه که ارسلان با ذوق اومد تو گفت:موز موزی من
من:وای خدایا صبر باز چی شده چند بار من به تو بگم به من نگو موز؟
ارسلان:تو میگی خیار چی
دیانا:یا صبر خب بگو چی شده؟
ارسلان:ما به نظرم بچه دار بشیم...
رنگ صورتم پرید یا خدا اینو از کجا آورد دیگه
من:بچه؟
ارسلان:اره بچه
من:ارسلان تو امشب تو هال بخواب نظرت چیه
ارسلان:😐😐😐
من:اینطوری نگام نکنا انگار بچه دار شدن کشکیه تو خودت هنوز بچه ایی سر جدت بیا برو...
ارسلان:من بچه میخوام!!!
من:میگم بچه ایی میگی نه نگا مثل بچه ها که عروسک میخوان شدی😂
ارسلان: اصلا چصم
من:شب بخیر خیار کاشییییی...
اوف یه لحظه فکر کردم همه چیز و فهمیده ولی نمیدونه خداروشکر فکر کنم بفهمه سکته میکنه رسما...
...
نیکا:
من:چیییییی؟
دیانا:نیکا داد نزن خاک تو سرت
پانیذ:وای ننه جان به آرزوم رسیدم
مهدیس:عررر
عسل:باورم نمیشه
دیانا:خفه میشید یا میخواید همه بفهمن
من:ارسلانننننننن
دیانا:نیکا خفه شو دیگه
پانیذ:لوس نشو نیکا داداشم سکته میکنه میمونه رو دستمونا...
دیانا:اینارو بخیی پانی یه آب برام میاری ؟
پانیذ: به من چه؟
دیانا:پاشو دیگه خرس گنده یه آب میخوای بیاری کوه نمیخوای بکنی که!!!
پاشد رفت
دیانا:بچه ها پانی رو فرستادم دنبال نخود سیاه یه بار نقشه رو تند تند میگم تو ذهنتون بزارید اوکی
من:باز چی شده؟
شروع کرد تند تند نقشه رو گفتن دقیقا وقتی نقشش تموم شد پانیذ اومد تو اتاق
پانیذ:چه خبره اینجا😐😑مشکوکید !!!
دیانا:شب بخیر من ارسلان و پیچوندم اومدم نگرانم میشه
مهدیس:منم خوابم میاددد
عسل:نیکا یادت نره صبح مانتو سفید تو بدی منا
من:باشه بابا گمشید...پانیذ تو امشب اینجا بخواب
پانیذ:نیکا اینجا اتاق منه چی زدی؟
من:خب پس من اینجا میخوابم شب بخیر...
پانیذ:خدایااا🤦🏻♀️
.
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
داشت خوابم میبرد دیگه که ارسلان با ذوق اومد تو گفت:موز موزی من
من:وای خدایا صبر باز چی شده چند بار من به تو بگم به من نگو موز؟
ارسلان:تو میگی خیار چی
دیانا:یا صبر خب بگو چی شده؟
ارسلان:ما به نظرم بچه دار بشیم...
رنگ صورتم پرید یا خدا اینو از کجا آورد دیگه
من:بچه؟
ارسلان:اره بچه
من:ارسلان تو امشب تو هال بخواب نظرت چیه
ارسلان:😐😐😐
من:اینطوری نگام نکنا انگار بچه دار شدن کشکیه تو خودت هنوز بچه ایی سر جدت بیا برو...
ارسلان:من بچه میخوام!!!
من:میگم بچه ایی میگی نه نگا مثل بچه ها که عروسک میخوان شدی😂
ارسلان: اصلا چصم
من:شب بخیر خیار کاشییییی...
اوف یه لحظه فکر کردم همه چیز و فهمیده ولی نمیدونه خداروشکر فکر کنم بفهمه سکته میکنه رسما...
...
نیکا:
من:چیییییی؟
دیانا:نیکا داد نزن خاک تو سرت
پانیذ:وای ننه جان به آرزوم رسیدم
مهدیس:عررر
عسل:باورم نمیشه
دیانا:خفه میشید یا میخواید همه بفهمن
من:ارسلانننننننن
دیانا:نیکا خفه شو دیگه
پانیذ:لوس نشو نیکا داداشم سکته میکنه میمونه رو دستمونا...
دیانا:اینارو بخیی پانی یه آب برام میاری ؟
پانیذ: به من چه؟
دیانا:پاشو دیگه خرس گنده یه آب میخوای بیاری کوه نمیخوای بکنی که!!!
پاشد رفت
دیانا:بچه ها پانی رو فرستادم دنبال نخود سیاه یه بار نقشه رو تند تند میگم تو ذهنتون بزارید اوکی
من:باز چی شده؟
شروع کرد تند تند نقشه رو گفتن دقیقا وقتی نقشش تموم شد پانیذ اومد تو اتاق
پانیذ:چه خبره اینجا😐😑مشکوکید !!!
دیانا:شب بخیر من ارسلان و پیچوندم اومدم نگرانم میشه
مهدیس:منم خوابم میاددد
عسل:نیکا یادت نره صبح مانتو سفید تو بدی منا
من:باشه بابا گمشید...پانیذ تو امشب اینجا بخواب
پانیذ:نیکا اینجا اتاق منه چی زدی؟
من:خب پس من اینجا میخوابم شب بخیر...
پانیذ:خدایااا🤦🏻♀️
.
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۴۶.۸k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.