Part
Part ²²
ا.ت ویو:
از علایقش و کلی چیز های دیگه..کم کم داشت ازش خوشم میومد..صدای ارامش بخش و مهربونی داشت به خصوص چهرش که واقعا زیبا بود..
با صدای بوق ماشین به خودم اومدم دیدم یه ماشین سفید جلوم ایستاده..با دقت نگاهش کردم اما نمیدونستم کیه کا شیشه رو پایین داد و رابرت رو پشت فرمون دیدم که میگفت بیام سوار بشم..از سرمای شدید بیرون مقاومت نکردم و رفتم سوار شدم که گفت
رابرت:چرا توی این سرما بیرون ایستادی..
همونجوری که دستامو به هم میزدم گفتم
ا.ت:منتظر اتوبوس بودم
رابرت نگاهی به بیرون انداخت گفت
رابرت:فکر نکنم توی این هوا اتوبوسی بیاد
سرش رو سمتم گرفت گفت
رابرت:بهتره که برسونمت
ادرسمو بهش گفتم و اون منو به خونه رسوند..قبل از پیاده شدن شمارش رو بهم داد گفت
رابرت:اگه کاری داشتی بهم زندگ بزن
سرم رو تکون دادم و سریع رفتیم توی خونه..از اون شب دیگه همیشه درحال حرف زدن با رابرت بودم..توی دانشگاه باهم بودیم..بیرون باهم بودیم انگار شده بود بخشی از وجودم..حتی یه لحظه هم بدون اون نمیتونستم تحمل کنم..خام بودم بچه بودم فرق بین عشق و وابستگی رو نمیدونستم الان هم زیاد درکی ازش ندارم اما اون موقع همش فکر میکردم که عاشق رابرت شده بودم..
این رابطه بین من و رابرت تا دوسال ادامه داشت که یه روز بهم گفت
رابرت:ا.ت باهام ازدواج میکنی
با حرفش شوکه شدم من اونو دوست داشتم اما هیچ وقت به فکر ازدواج با اون نبودم..جواب رد بهش دادم..دیوونه شد..شد یه عوضی روانی که به کسی رحم نمیکرد..همش دنبالم بود و تعقیبم میکرد..خیلی ترسیده بودم..مدت زیادی رو توی خونه گذرونده بودم تا بلکه دست از سرم برداره اما نه ولم نمیکرد..همش بهم زنگ میزد و تهدیدم میکرد..هر بار که شمارش رو بلاک میکردم باز با یه شماره جدید زنگ میزد تا وقتی که بهم پیام داد که داره از کره میره..خوشحال شدم..انقدر خوشحال بودم که حد نداشت ولی از یه طرف هم فکر میکردم که داره دروغ میگه تا منو از خونه بکشه بیرون..مدتی گذشت و نه خبری از زنگ زدناش بود نه خبری از پیام هاش دیگه خیالم راحت شده بود که واقعا رفته و بعد از اون روز کلا فراموشش کرده بودم تا امشب که دوباره پیداش شد..دوباره ترس به دلم راه پیدا کرد و دوباره دلشوره و استرس گرفته بودم..از جام بلند شدم و لباس هامو عوض کردم و رفتم از اتاقم بیرون..
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
از علایقش و کلی چیز های دیگه..کم کم داشت ازش خوشم میومد..صدای ارامش بخش و مهربونی داشت به خصوص چهرش که واقعا زیبا بود..
با صدای بوق ماشین به خودم اومدم دیدم یه ماشین سفید جلوم ایستاده..با دقت نگاهش کردم اما نمیدونستم کیه کا شیشه رو پایین داد و رابرت رو پشت فرمون دیدم که میگفت بیام سوار بشم..از سرمای شدید بیرون مقاومت نکردم و رفتم سوار شدم که گفت
رابرت:چرا توی این سرما بیرون ایستادی..
همونجوری که دستامو به هم میزدم گفتم
ا.ت:منتظر اتوبوس بودم
رابرت نگاهی به بیرون انداخت گفت
رابرت:فکر نکنم توی این هوا اتوبوسی بیاد
سرش رو سمتم گرفت گفت
رابرت:بهتره که برسونمت
ادرسمو بهش گفتم و اون منو به خونه رسوند..قبل از پیاده شدن شمارش رو بهم داد گفت
رابرت:اگه کاری داشتی بهم زندگ بزن
سرم رو تکون دادم و سریع رفتیم توی خونه..از اون شب دیگه همیشه درحال حرف زدن با رابرت بودم..توی دانشگاه باهم بودیم..بیرون باهم بودیم انگار شده بود بخشی از وجودم..حتی یه لحظه هم بدون اون نمیتونستم تحمل کنم..خام بودم بچه بودم فرق بین عشق و وابستگی رو نمیدونستم الان هم زیاد درکی ازش ندارم اما اون موقع همش فکر میکردم که عاشق رابرت شده بودم..
این رابطه بین من و رابرت تا دوسال ادامه داشت که یه روز بهم گفت
رابرت:ا.ت باهام ازدواج میکنی
با حرفش شوکه شدم من اونو دوست داشتم اما هیچ وقت به فکر ازدواج با اون نبودم..جواب رد بهش دادم..دیوونه شد..شد یه عوضی روانی که به کسی رحم نمیکرد..همش دنبالم بود و تعقیبم میکرد..خیلی ترسیده بودم..مدت زیادی رو توی خونه گذرونده بودم تا بلکه دست از سرم برداره اما نه ولم نمیکرد..همش بهم زنگ میزد و تهدیدم میکرد..هر بار که شمارش رو بلاک میکردم باز با یه شماره جدید زنگ میزد تا وقتی که بهم پیام داد که داره از کره میره..خوشحال شدم..انقدر خوشحال بودم که حد نداشت ولی از یه طرف هم فکر میکردم که داره دروغ میگه تا منو از خونه بکشه بیرون..مدتی گذشت و نه خبری از زنگ زدناش بود نه خبری از پیام هاش دیگه خیالم راحت شده بود که واقعا رفته و بعد از اون روز کلا فراموشش کرده بودم تا امشب که دوباره پیداش شد..دوباره ترس به دلم راه پیدا کرد و دوباره دلشوره و استرس گرفته بودم..از جام بلند شدم و لباس هامو عوض کردم و رفتم از اتاقم بیرون..
ادامه دارد🍷
- ۵.۴k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط