رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت¹⁹
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
بی حوصله خودمو پرت کردم رو زمین که اخم رفت هوا.
من: آی آی آی کمرممم..خدااا.
یادم رفته بود روی کمرم همش زخم و تاوله.
مینجی: بانوی من، شب براتون طبیب میارم تا کمی از پماد گیاهی که دارن بزنین روی زخماتون.
سرمو تکون دادم.
هعی تنهایی بد دردیه.مامانمم نمیاد دیدنم.
جز بابام هیچکس نیومد.
انقد بی ارزش شدم؟مگه چیکار کردم؟من که مجرم نبودم!
غذارو خوردم.اصلا خوشمزه نبود.
پشت بندشم همش دارو خوردم.
ای خدا..چرا من نمیمیرم..چرا..
یوجین هنوز دم در بود.
من: ساعت چنده؟
مینجی: بین ده تا یازده بانوی من.
من:برو طبیبو بیار.
رفت و بعد با طبیب و یه زن برگشت.
طبیب: بانوی من،این پمادی که میدم عصاره گل نیلوفری و الوئه ورا داره.برای درمان زخماتون. خوبه.
تشکری کردم.
خدمتکار:بانوی من، امپراطور اینجا هستن.
چشمام قد صحرا گشاد شد.
اخهههههه الانننننننننن؟
لبخند مصنوعی زدم.
با یه نیمچه لبخندی رفت و نشست سر جای من.
پسره اییی گربهههههههع.
یونگی: طبیب برای چی اینجا هستن؟
طبیب: یک کرم برای زخم های کمرشون اوردم تا استفاده کنن.
یونگی: من میزنم براشون.شما میتونید برید.
هاننننننننننننننننننن؟
الانننننن ایننننننن چههه زریییی زددددذ؟
برگشتم طرفش.کثافطط اصلا نگاهم نکرد.
برگشتم طرف طبیب.
طبیب: اما عالیجناب، این کار زیر دست منه..
یونگی: گفتم که، خودم میزنم شما برید.
یواشکی روبه طبیب گفتم: نروووووو، جانننن جدتتتتتتت نرووووووو، بمونننننن،نرووووو
با تاسف سر تکون داد.
طبیب: اما عالیجناب دستور دادن. ببخشید.
من: نروووووو کثافططططططط
نگاه دختره کردم. اونم سرشو انداخت پایین و رفت.
نگاه مینجی کردم.
من: نرووووو، بمونننن تروخدااااا مینجی نرووووو منو تنهاااااااا نزارررررررر.
مینجی: اما امپراطور گفتن همه برن.
من: توووووو بمونننننننن
اما رفت.
کثافطططططط رفتتتتتتت.
منننن الانننننن چههههه گوهیییی بخورمممم.
چراااا انقددددد بدبختمممممممممم.
پارت¹⁹
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
بی حوصله خودمو پرت کردم رو زمین که اخم رفت هوا.
من: آی آی آی کمرممم..خدااا.
یادم رفته بود روی کمرم همش زخم و تاوله.
مینجی: بانوی من، شب براتون طبیب میارم تا کمی از پماد گیاهی که دارن بزنین روی زخماتون.
سرمو تکون دادم.
هعی تنهایی بد دردیه.مامانمم نمیاد دیدنم.
جز بابام هیچکس نیومد.
انقد بی ارزش شدم؟مگه چیکار کردم؟من که مجرم نبودم!
غذارو خوردم.اصلا خوشمزه نبود.
پشت بندشم همش دارو خوردم.
ای خدا..چرا من نمیمیرم..چرا..
یوجین هنوز دم در بود.
من: ساعت چنده؟
مینجی: بین ده تا یازده بانوی من.
من:برو طبیبو بیار.
رفت و بعد با طبیب و یه زن برگشت.
طبیب: بانوی من،این پمادی که میدم عصاره گل نیلوفری و الوئه ورا داره.برای درمان زخماتون. خوبه.
تشکری کردم.
خدمتکار:بانوی من، امپراطور اینجا هستن.
چشمام قد صحرا گشاد شد.
اخهههههه الانننننننننن؟
لبخند مصنوعی زدم.
با یه نیمچه لبخندی رفت و نشست سر جای من.
پسره اییی گربهههههههع.
یونگی: طبیب برای چی اینجا هستن؟
طبیب: یک کرم برای زخم های کمرشون اوردم تا استفاده کنن.
یونگی: من میزنم براشون.شما میتونید برید.
هاننننننننننننننننننن؟
الانننننن ایننننننن چههه زریییی زددددذ؟
برگشتم طرفش.کثافطط اصلا نگاهم نکرد.
برگشتم طرف طبیب.
طبیب: اما عالیجناب، این کار زیر دست منه..
یونگی: گفتم که، خودم میزنم شما برید.
یواشکی روبه طبیب گفتم: نروووووو، جانننن جدتتتتتتت نرووووووو، بمونننننن،نرووووو
با تاسف سر تکون داد.
طبیب: اما عالیجناب دستور دادن. ببخشید.
من: نروووووو کثافططططططط
نگاه دختره کردم. اونم سرشو انداخت پایین و رفت.
نگاه مینجی کردم.
من: نرووووو، بمونننن تروخدااااا مینجی نرووووو منو تنهاااااااا نزارررررررر.
مینجی: اما امپراطور گفتن همه برن.
من: توووووو بمونننننننن
اما رفت.
کثافطططططط رفتتتتتتت.
منننن الانننننن چههههه گوهیییی بخورمممم.
چراااا انقددددد بدبختمممممممممم.
۲.۷k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.