خانزاده

🍁🍁🍁🍁

#خان_زاده
#پارت262
#جلد_دوم
#پارت 1 رمان خانزاده




اما جواب درست حسابی براش نداشتم نمی خواستم بهش بگم وقتی که برسیم چند روزی هنوز خبری از پدرش نمیشه نمی‌خواستم دلگیرش کنم اما نمی تونستم همین الان زنگ بزنم و بهش بگم اهورا دیگه تموم شد دارم میام تهران!

جواب دخترم سکوت می شد و سکوت بالاخره وقتی هواپیما توی فرودگاه تهران نشست وقتی من بازم هوای آلوده تهران و نفس کشیدم تازه فهمیدم چقدر دلتنگ این شهر بودم راحیل تاکسی گرفت و به سمت خونه اون رفتیم باید فعلاً اونجا میموندم تا بفهمم باید چیکار کنم و چه جوری با اهورا روبرو بشم .

خیابون به خیابون شهر برام کلی خاطره داشت از هر خیابون اش شده حداقل یک بار با اهورا گذشته بودیم و برام خاطراتش زنده میشد

از اینکه اینجا بودم حس بهتری داشتم چون هوای رو نفس می کشیدم که اهورا هم اونو نفس می‌کشید
زیر آسمونی بودم که اهورام زیر همین آسمون بود
سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و تمام طول مسیر و بی صدا اشک می ریختم اشک می ریختم به خاطر دلتنگیم
به خاطر اینکه اومدن به اینجا باعث شده بود بیشتر و بیشتر اهورا رو بخوام و دلتنگی دیگه به اوج خودش برسه...

وقتی وارد خونه راحیل شدیم وقتی چرخی توی خونه زدم اینجا هم کلی خاطره با اهورا داشتم نفسم رو بیرون دادم و ناراحت به دیوار زل زدم

🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۲)

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت264#جلد_دوم آفتاب بالا زد و مهمون این ش...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت265#جلد_دوم هردومون آشپزخونه نشستیم منت...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت261#جلد_دوم با شنیدن این خبر مینا کمی گ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت260#جلد_دوم برمیگردیم تهران اما تا وقتی...

گرچه دل کوچکت غمِ بسیار دارد،اما تو با غم هم زیبایی...💫#ستار...

پارت : ۱۱

سه پاتر(درخواستی) P3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط