🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت264
#جلد_دوم
آفتاب بالا زد و مهمون این شهر دودآلود شد و من هنوز نخوابیده بودم.
کنار پنجره به بیرون خیره بودم و هنوز به این فکر میکردم چطور با مرد زندگیم با تنها عشقی که تجربه کرده بودم با نهایت دوست داشتن با آدمی که زندگیمو براش می دادم و با هر نگاه و لبخندش جون تازهای می گرفتم روبرو بشم...
آفتاب بالا آمده بود وسط آسمان ایستاده بود و خودنمایی می کرد این یعنی یه روز جدید شروع شده توی این شهر نزدیک اهورا و من باید بالاخره تصمیم خودمو بگیرم.
راحیل به آهستگی در اتاق باز کرد و منو کنار پنجره دید ..
با اخم بزرگی روی صورتش نزدیکم اومدو به خاطر خواب بودن مونس آهسته گفت
_ نخوابیدی؟
تا خود صبح اینجا بست نشستی که چی بشه؟
چرا خودتو از بین می بری دلت به حال این بچه ای که توی شکمته نمیسوزه ؟
با خودت نمیگی گناه این طفل معصوم چیه که من دارم شکنجه اش می کنم ؟
چه بخوای چه نخوای من همین الان به اهورا زنگ میزنم و میگم تو و مونس اومدین پیش من ...
باید با خبر باشه حامله بودن تو نمیگم خودت هر وقت خواستی بهش بگو اما دیگه صبر نمیکنم که تو اینقدر خودتو شکنجه بدی
حرفی نداشتم چنان مصمم این حرفا رو زده بود که جایی برای مخالفت نبود
کاری بود که باید می شد
چه الان یک هفته دیگه من باید با این آدم رو به رو میشدم
راحیل از اتاق بیرون رفت و من پشت سرش راه افتادم وقتی گوشیشو برداشت شماره اهورا رو گرفت بدون سلام و کلام با ذوق و شوق و گفت
_اهورا مژدگونی بده خبر خیلی خوبی برات دارم که میدونم خیلی خوشحال میشی
نمیدونم اهورا پشت خط چی گفت که راحیل با خنده گفت
دختر تو ایلین اومدن اینجا صبح خیلی زود اومدن
میتونی بیای ببینیشون...
میتونستم صورت اهورا رو تصور کنم که الان چطوریه خیلی سریع تماس قطع شد
راحیل با خنده گفت
_قطع کرد فکر کنم تا ۱۰ بشماری اینجا باشه
هر دو به این حرفش حسابی خندیدیم
استرس بدی داشتم خیلی بد روبرو شدن با هاش برام سخت می دونستم که شروع میکنه به ماخذه کردن من
میدونستم که همه چیز تقصیر من میندازه و بهم میگه من نباید میرفتم نباید تنهاش میگذاشتم اما من چاره ای جز رفتن نداشتم و اگر الان داستان این بچه نبود هرگز بر نمی گشتم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت264
#جلد_دوم
آفتاب بالا زد و مهمون این شهر دودآلود شد و من هنوز نخوابیده بودم.
کنار پنجره به بیرون خیره بودم و هنوز به این فکر میکردم چطور با مرد زندگیم با تنها عشقی که تجربه کرده بودم با نهایت دوست داشتن با آدمی که زندگیمو براش می دادم و با هر نگاه و لبخندش جون تازهای می گرفتم روبرو بشم...
آفتاب بالا آمده بود وسط آسمان ایستاده بود و خودنمایی می کرد این یعنی یه روز جدید شروع شده توی این شهر نزدیک اهورا و من باید بالاخره تصمیم خودمو بگیرم.
راحیل به آهستگی در اتاق باز کرد و منو کنار پنجره دید ..
با اخم بزرگی روی صورتش نزدیکم اومدو به خاطر خواب بودن مونس آهسته گفت
_ نخوابیدی؟
تا خود صبح اینجا بست نشستی که چی بشه؟
چرا خودتو از بین می بری دلت به حال این بچه ای که توی شکمته نمیسوزه ؟
با خودت نمیگی گناه این طفل معصوم چیه که من دارم شکنجه اش می کنم ؟
چه بخوای چه نخوای من همین الان به اهورا زنگ میزنم و میگم تو و مونس اومدین پیش من ...
باید با خبر باشه حامله بودن تو نمیگم خودت هر وقت خواستی بهش بگو اما دیگه صبر نمیکنم که تو اینقدر خودتو شکنجه بدی
حرفی نداشتم چنان مصمم این حرفا رو زده بود که جایی برای مخالفت نبود
کاری بود که باید می شد
چه الان یک هفته دیگه من باید با این آدم رو به رو میشدم
راحیل از اتاق بیرون رفت و من پشت سرش راه افتادم وقتی گوشیشو برداشت شماره اهورا رو گرفت بدون سلام و کلام با ذوق و شوق و گفت
_اهورا مژدگونی بده خبر خیلی خوبی برات دارم که میدونم خیلی خوشحال میشی
نمیدونم اهورا پشت خط چی گفت که راحیل با خنده گفت
دختر تو ایلین اومدن اینجا صبح خیلی زود اومدن
میتونی بیای ببینیشون...
میتونستم صورت اهورا رو تصور کنم که الان چطوریه خیلی سریع تماس قطع شد
راحیل با خنده گفت
_قطع کرد فکر کنم تا ۱۰ بشماری اینجا باشه
هر دو به این حرفش حسابی خندیدیم
استرس بدی داشتم خیلی بد روبرو شدن با هاش برام سخت می دونستم که شروع میکنه به ماخذه کردن من
میدونستم که همه چیز تقصیر من میندازه و بهم میگه من نباید میرفتم نباید تنهاش میگذاشتم اما من چاره ای جز رفتن نداشتم و اگر الان داستان این بچه نبود هرگز بر نمی گشتم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۹.۶k
۱۱ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.