خانزاده

🍁🍁🍁🍁

#خان_زاده
#پارت265
#جلد_دوم





هردومون آشپزخونه نشستیم منتظر بودیم
نگاهم به ساعت بود و هر لحظه‌ای که می‌گذشت و به اومدنش نزدیکتر میشدیم استرسم بیشتر می‌شد.

بالاخره به قول راحیل نفهمیدیم پرواز کرد یا با سرعت نور اومد اما خیلی زود تر از همیشه مسیر خونه تا اینجا را طی کرده بود

راحیل که درو براش باز کرد از پنجره پذیرایی دیدم که سراسیمه به سمت خونه میاد
وارد خونه که شد نگاهش همه جا دنبال من می گشت و من کنار پنجره ایستاده بودم با دیدنم سر جاش خشکش زد فقط و فقط بهم خیره شد درست مثل من که بهش زل زده بودم

انگار سالهای سال بود همدیگر رو ندیده بودیم
دلتنگی از وجود هر دو نفرمون داشت فوران می‌کرد
مثل آتشفشان که قرنه خواب بوده و بعد از سال ها بیدار شده و الان داره خودشو خالی مب کنه

بهم نزدیک شد اما به جای اینکه بغلم کنه یا حرفی بزنه محکم توی صورتم کوبید

شوکه شدم فکر میکردم خوشحال میشه با دیدنم اما....
فرصتی نداد تا کارش و انالیز کنم و محکم به خودش فشار داد و بغلم کرد

این اغوش سیلی که بهم زده بود و شست و با خودش برد
انقدر منو محکم و سفت بغل کرده بود که احساس می کردم کم کم استخونام دارن رو به شکستن میرن...

🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۱۵)

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت267#جلد_دوم اگر همین الان بهش می گفتم ا...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت268#جلد_دوم این وسط راحیل بود که همش چش...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت264#جلد_دوم آفتاب بالا زد و مهمون این ش...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت262#جلد_دوم#پارت 1 رمان خانزاده اما جوا...

پارت سیو نهمخودشو میزددستش و گرفتمالتماست میکنمبه خدا دست خو...

وانشات اینوماکی//پارت ۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط