فیک جداناپذیر پارت ۴۸
فیک جداناپذیر پارت ۴۸
ادامه ی فلش بک از زبان جونگ کوک
وقتی مادرم منو دید سریع اومد سمتم و چونمو محکم گرفت تا مجبورم کنه نگاهش کنم
مادر جونگ کوک: تو اینجا داشتی چیکار می کردی هان؟ داشتی یواشکی زیر چشمی مارو می پاییدی آره؟ جواب منو بده
با صدای لرزونم که داشتم از ترس می مردم نمی دونستم چیکار کنم گفتم: م... من... من...
مادر جونگ کوک: زود باش جواب منو بده مگه من چی برات کم گزاشتم که اینجوری برام جبران میکنی با بی احترامی کردن من؟ حرف بزن زود باش
بدنم داشت از ترس می لرزید که مرده اومد مامانمو ازم جدا کرد و گفت: عزیزم آروم باش خون خودتو اصلأ کثیف نکن بی خیالش شو بخاطر من این بارو ببخشش دفعه ی بعد ما می تونیم دوباره اینو ادامه بدیم خب عشقم؟ فقط بی خیال این پسر بچه ی معصوم شو
مادر جونگ کوک: برای چی ببخشمش اون مزاحم ما شد و خواست از اعتمادم سو استفاده کنه (بچه اصلا نمی دونست دقیقاً داشتیم چیکار می کردین و موضوع از چه قراره)
بیشتر اومد سمتم و گفت: جونگ کوک ای کاش مرده بودی... اصلا تو چرا هنوز زنده ای؟ مگه من مرتکب چه گناهی شدم که خدا تو رو تو دست و پای من انداخت؟ از جلوی چشمام دور شو تا فردا صبح هم از اتاقتت بیرون نیا نمی خوام ببینمت حداقل این کارو که می تونی برام بکنی؟
.............
مادر جونگ کوک: نشنیدی چی گفتم حداقل سرتو تکون بده
بعد از تموم شدن جملش از ترسم سریع سرمو به معنی باشه تکون دادم
با اون مرد از اتاق خارج شد و من موندم و اون قاب عکسی که می خواستم برای تولدش سورپرایزش کنم
این اولین باری نبود که قلبم میشکست فقط حس می کنم دیگه قلبی تو سینم برام نمونده که بخواد شکسته شه
دیگه احساسی نداشتم که بخواد نقطه ضعفم باشه یا اشکی که الکی تلف شون کنم فقط حس می میکنم به کلی مردم دیگه هیچی رو نمی تونم حس کنم
پایان فلش بک
با فکر کردن به آید خاطرات فقط چشمامو بستم و رو هم ناخواسته فشارشون میدادم یه نفس عمیق کشیدم سعی کردم خودمو کنترل کنم و سرمو تکیه دادم به در اتاقش
حتی از پشت در هم می تونم حضور گرمش رو حس کنم که بهم آرامش میده ولی این آرامش مدت زیادی طول نکشید و لرزش گوشیم رو از تو جیب شلوارم حس کردم
وقتی برش داشتم چونگ هی بود از صداش معلوم بود که چیزی شده بهم گفت که هرچه سریعتر خودمو برسونم بهش
ادامه ی فلش بک از زبان جونگ کوک
وقتی مادرم منو دید سریع اومد سمتم و چونمو محکم گرفت تا مجبورم کنه نگاهش کنم
مادر جونگ کوک: تو اینجا داشتی چیکار می کردی هان؟ داشتی یواشکی زیر چشمی مارو می پاییدی آره؟ جواب منو بده
با صدای لرزونم که داشتم از ترس می مردم نمی دونستم چیکار کنم گفتم: م... من... من...
مادر جونگ کوک: زود باش جواب منو بده مگه من چی برات کم گزاشتم که اینجوری برام جبران میکنی با بی احترامی کردن من؟ حرف بزن زود باش
بدنم داشت از ترس می لرزید که مرده اومد مامانمو ازم جدا کرد و گفت: عزیزم آروم باش خون خودتو اصلأ کثیف نکن بی خیالش شو بخاطر من این بارو ببخشش دفعه ی بعد ما می تونیم دوباره اینو ادامه بدیم خب عشقم؟ فقط بی خیال این پسر بچه ی معصوم شو
مادر جونگ کوک: برای چی ببخشمش اون مزاحم ما شد و خواست از اعتمادم سو استفاده کنه (بچه اصلا نمی دونست دقیقاً داشتیم چیکار می کردین و موضوع از چه قراره)
بیشتر اومد سمتم و گفت: جونگ کوک ای کاش مرده بودی... اصلا تو چرا هنوز زنده ای؟ مگه من مرتکب چه گناهی شدم که خدا تو رو تو دست و پای من انداخت؟ از جلوی چشمام دور شو تا فردا صبح هم از اتاقتت بیرون نیا نمی خوام ببینمت حداقل این کارو که می تونی برام بکنی؟
.............
مادر جونگ کوک: نشنیدی چی گفتم حداقل سرتو تکون بده
بعد از تموم شدن جملش از ترسم سریع سرمو به معنی باشه تکون دادم
با اون مرد از اتاق خارج شد و من موندم و اون قاب عکسی که می خواستم برای تولدش سورپرایزش کنم
این اولین باری نبود که قلبم میشکست فقط حس می کنم دیگه قلبی تو سینم برام نمونده که بخواد شکسته شه
دیگه احساسی نداشتم که بخواد نقطه ضعفم باشه یا اشکی که الکی تلف شون کنم فقط حس می میکنم به کلی مردم دیگه هیچی رو نمی تونم حس کنم
پایان فلش بک
با فکر کردن به آید خاطرات فقط چشمامو بستم و رو هم ناخواسته فشارشون میدادم یه نفس عمیق کشیدم سعی کردم خودمو کنترل کنم و سرمو تکیه دادم به در اتاقش
حتی از پشت در هم می تونم حضور گرمش رو حس کنم که بهم آرامش میده ولی این آرامش مدت زیادی طول نکشید و لرزش گوشیم رو از تو جیب شلوارم حس کردم
وقتی برش داشتم چونگ هی بود از صداش معلوم بود که چیزی شده بهم گفت که هرچه سریعتر خودمو برسونم بهش
۲۴.۴k
۱۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.