p62🩸
ویو یوری :
تنها نشسته بودم .... که جسیکا ومد با نوشیدنی ها ۵ تا لیوان بود ...
یوری : چرا ۵ تا ...!
جسیکا : خو یکی برای ت ....
یوری : من گفتم نمیخورم ....
جسیکا : ولی من برات آوردم ....
با این حرفش یکم خندم گرفت .... انگار ب زوره ....
یوری : باشه ممنون ....
جین : اواو انگار نوشیدنی ها رسید ....
یوری : پس جونگ کوک کو ....؟
جین : جونگ کوک با من نبود من تنها بودم ....
جسیکا : یومی هم گفت میره دستشویی ....
یعنی چی یومی که ومد به جونگ کوک گفت جین باهات کار داره ....! اینجا چه خبر ....
جونگ کوک : من ومدم ....
بهش نگاه کردم رفت سر جاش نشست ....
جین : خوش ومدی ....
بعد چند دقیقه یومی ومد ...
یوری : کجا بودی منتظرت بودیم ....
یومی : رفته بودم دستشویی ....
یجوری دیگه جوابمو داد عصبی .... و وقتی باهام حرف میزد نگام نمیکرد ....
جسیکا ؛ خو بفرمایید ....
همه نوشیدنی هامونو خوردیدم ....بگو بخند داشتیم ولی انگار یومی از جمع ما خارج بود .... رفتم کنارش ..
یوری : یومی ابجی خوبی ....
یومی : اره خوبم ....
یوری : داری کیو گول میزنی ها ....
یومی : خوبم ای چرا همش میپرسی .... ( کمی با عصبانیت )
یوری : ت چته ....
یومی : من خوبم چرا بهم گیر دادی ها اصلا به تو چه که چطورم .....
از جام بلند شدم
یوری : ت دیگه کلا زده به سرت ....
جین جونگ کوک و جسیکا داشتند به من نگاه میکردند .... رفتم پیششون ....
یوری : من یکم میرم هوا بخورم ...
جین : باشه ....
رفتم بیرون ... این چشه اخه چرا اینجوری باهام رفتار میکنه .... یجوری رفتار میکنه که انگار غریبهم .... از این رفتارش خسته شدم ..... بیرون جای برای نشستن بود رفتم جای صندلی ها .... چشم هامو بستم نفس عمیقی کشیدم ....
ویو جونگ کوک :
نمیدونم یه لحظه چی شد که یوری سا یومی باهام دعوا کردند به نظر من مقصر یومی ای چون یوری رفت کنارش تا حالشو به پرسه اون دعوا را انداخت ....
جین رفت پیش یومی .... منم بلند شدم رفتم دنبال یوری ....
رفتم بیرون شلوغ بود به زور تونستم پیداش کنم روی صندلی ها کنار استخر تنها نشسته بود..... رفتم سمتش
جونگ کوک : خوبی ....!
یوری رو برگردوند ...
یوری : اره ...
جونگ کوک : میتونم بشینم ...
یوری : اره ...
یوری دوباره نگایشو به استخر داد ...
یوری : نمیدونم یومی چرا اینجوری باهام رفتار میکنه .... من که چیز بدی نگفتم فقط بهش گفتم حالت چطوره ...
جونگ کوک ؛ چی بگم یومی همیشه همین بود ... یادته بچگی چقدر غور غور میکرد ....
یوری : ( لبخند ) .... اره واقعا همینطوری بود
جونگ کوک : خو آلان پاشو بریم هوا سرده ....
یوری : بریم ....
بلند شدم خاستم بریم که یه نفر از پشت جونگ کوک رو صدا زد ....
یه خانم مسن سال بود با یه اقای مسن سال ....
خانم : سلام جئون ....
جونگ کوک: سلام خانوم کیم ....
آقا: سلام خیلی وقته ندیدمت ....
جونگ کوک : فک کنم آخرین بار نیویورک دیدمتون ....
خانم بهم نگاه کرد .....
خانم : سلام خودتو معرفی نکردی :.:.
دستمو سمتش داری کردم .:..،
یوری : سلام من جئون یوری سام .... دختر عمو جونگ کوک ....
اقا : خوشبختم ....
خانم : شما با همید ....
یوری : منظورتونو متوجه نشدم ....!
آقا : یعنی با هم نامزدید .....
با این حرفش یکم شوکه شدم بعد یکم خندیدم ....
یوری : نه ما دوستیم .... ( با خنده )
آقا ؛ این دوستیکه تبدیل میشه به عشق .....
جونگ کوک : دقیقا .....
نمیدونستم باید چی بگم .... انگ کرده بودم ....
خانم : باشه دیگه خوشحال شدم دیدمتون ولی زوج عالی میشید ....
آقا : راست میگه واقعا بهم میاید ....شما هم انگار داشتید میرفتیم مزاحمتون نشیم ....
یعنی میگه شما بهم میاید شما زوج خوبی هستید بابا منو جونگ کوک فقط یه دوست ساده ایم همین ....
یوری : خوشحال شدم از دیدنتون ....
اقا خانم: ما هم همین طور ...
جونگ کوک : ما هم همینطور فعلا .....
منو جونگ کوک رفتیم داخل عمارت ....
داشت ساعت مثل برق باد میگذشت ....
خیلی بهمون خوشگذشت جای بابا خالی بود با عمو بگو بخند داشتیم .... مهمونی تموم شد برگشتیم عمارت خودمون عمو خیلی اثرار کرد که بمونیم عمارتشون .... ولی باید میومدم چون با این ریخت نمیشه موند لباس چیزی هم نداشتم و بهش قول دادم که یه روز میام خونشون ...و قرص هامو باید میخوردم قلبم به مورور زمان داره بیشتر ضعیف میشه نمیتونم این موضع رو به جین بگو بعد همش کشش میده نگرانه ..... ربا این رفتار امروز یوری یکم ناراحت شدم از وقتی ومدیم عمارت باهاش حرف نزدم .... چون واقعا زده به سرش .... روی تختم دراز کشیدم پتو رو کشیدم روم چشم هام گرم خواب شد ......
تنها نشسته بودم .... که جسیکا ومد با نوشیدنی ها ۵ تا لیوان بود ...
یوری : چرا ۵ تا ...!
جسیکا : خو یکی برای ت ....
یوری : من گفتم نمیخورم ....
جسیکا : ولی من برات آوردم ....
با این حرفش یکم خندم گرفت .... انگار ب زوره ....
یوری : باشه ممنون ....
جین : اواو انگار نوشیدنی ها رسید ....
یوری : پس جونگ کوک کو ....؟
جین : جونگ کوک با من نبود من تنها بودم ....
جسیکا : یومی هم گفت میره دستشویی ....
یعنی چی یومی که ومد به جونگ کوک گفت جین باهات کار داره ....! اینجا چه خبر ....
جونگ کوک : من ومدم ....
بهش نگاه کردم رفت سر جاش نشست ....
جین : خوش ومدی ....
بعد چند دقیقه یومی ومد ...
یوری : کجا بودی منتظرت بودیم ....
یومی : رفته بودم دستشویی ....
یجوری دیگه جوابمو داد عصبی .... و وقتی باهام حرف میزد نگام نمیکرد ....
جسیکا ؛ خو بفرمایید ....
همه نوشیدنی هامونو خوردیدم ....بگو بخند داشتیم ولی انگار یومی از جمع ما خارج بود .... رفتم کنارش ..
یوری : یومی ابجی خوبی ....
یومی : اره خوبم ....
یوری : داری کیو گول میزنی ها ....
یومی : خوبم ای چرا همش میپرسی .... ( کمی با عصبانیت )
یوری : ت چته ....
یومی : من خوبم چرا بهم گیر دادی ها اصلا به تو چه که چطورم .....
از جام بلند شدم
یوری : ت دیگه کلا زده به سرت ....
جین جونگ کوک و جسیکا داشتند به من نگاه میکردند .... رفتم پیششون ....
یوری : من یکم میرم هوا بخورم ...
جین : باشه ....
رفتم بیرون ... این چشه اخه چرا اینجوری باهام رفتار میکنه .... یجوری رفتار میکنه که انگار غریبهم .... از این رفتارش خسته شدم ..... بیرون جای برای نشستن بود رفتم جای صندلی ها .... چشم هامو بستم نفس عمیقی کشیدم ....
ویو جونگ کوک :
نمیدونم یه لحظه چی شد که یوری سا یومی باهام دعوا کردند به نظر من مقصر یومی ای چون یوری رفت کنارش تا حالشو به پرسه اون دعوا را انداخت ....
جین رفت پیش یومی .... منم بلند شدم رفتم دنبال یوری ....
رفتم بیرون شلوغ بود به زور تونستم پیداش کنم روی صندلی ها کنار استخر تنها نشسته بود..... رفتم سمتش
جونگ کوک : خوبی ....!
یوری رو برگردوند ...
یوری : اره ...
جونگ کوک : میتونم بشینم ...
یوری : اره ...
یوری دوباره نگایشو به استخر داد ...
یوری : نمیدونم یومی چرا اینجوری باهام رفتار میکنه .... من که چیز بدی نگفتم فقط بهش گفتم حالت چطوره ...
جونگ کوک ؛ چی بگم یومی همیشه همین بود ... یادته بچگی چقدر غور غور میکرد ....
یوری : ( لبخند ) .... اره واقعا همینطوری بود
جونگ کوک : خو آلان پاشو بریم هوا سرده ....
یوری : بریم ....
بلند شدم خاستم بریم که یه نفر از پشت جونگ کوک رو صدا زد ....
یه خانم مسن سال بود با یه اقای مسن سال ....
خانم : سلام جئون ....
جونگ کوک: سلام خانوم کیم ....
آقا: سلام خیلی وقته ندیدمت ....
جونگ کوک : فک کنم آخرین بار نیویورک دیدمتون ....
خانم بهم نگاه کرد .....
خانم : سلام خودتو معرفی نکردی :.:.
دستمو سمتش داری کردم .:..،
یوری : سلام من جئون یوری سام .... دختر عمو جونگ کوک ....
اقا : خوشبختم ....
خانم : شما با همید ....
یوری : منظورتونو متوجه نشدم ....!
آقا : یعنی با هم نامزدید .....
با این حرفش یکم شوکه شدم بعد یکم خندیدم ....
یوری : نه ما دوستیم .... ( با خنده )
آقا ؛ این دوستیکه تبدیل میشه به عشق .....
جونگ کوک : دقیقا .....
نمیدونستم باید چی بگم .... انگ کرده بودم ....
خانم : باشه دیگه خوشحال شدم دیدمتون ولی زوج عالی میشید ....
آقا : راست میگه واقعا بهم میاید ....شما هم انگار داشتید میرفتیم مزاحمتون نشیم ....
یعنی میگه شما بهم میاید شما زوج خوبی هستید بابا منو جونگ کوک فقط یه دوست ساده ایم همین ....
یوری : خوشحال شدم از دیدنتون ....
اقا خانم: ما هم همین طور ...
جونگ کوک : ما هم همینطور فعلا .....
منو جونگ کوک رفتیم داخل عمارت ....
داشت ساعت مثل برق باد میگذشت ....
خیلی بهمون خوشگذشت جای بابا خالی بود با عمو بگو بخند داشتیم .... مهمونی تموم شد برگشتیم عمارت خودمون عمو خیلی اثرار کرد که بمونیم عمارتشون .... ولی باید میومدم چون با این ریخت نمیشه موند لباس چیزی هم نداشتم و بهش قول دادم که یه روز میام خونشون ...و قرص هامو باید میخوردم قلبم به مورور زمان داره بیشتر ضعیف میشه نمیتونم این موضع رو به جین بگو بعد همش کشش میده نگرانه ..... ربا این رفتار امروز یوری یکم ناراحت شدم از وقتی ومدیم عمارت باهاش حرف نزدم .... چون واقعا زده به سرش .... روی تختم دراز کشیدم پتو رو کشیدم روم چشم هام گرم خواب شد ......
۱.۱k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.