p63🩸
ها گذشت اونها باهم خیلی خوب شدن همشون خوشحال ...... کریسمسو کنار هم جشن گرفتند ....و روز بزرگ یوری فرار رسید انتقام ... یعنی روز تولدش .... یعنی یوری قاتل رو پیدا میکنه ؟....پیدا کردن قاتلی که هیچ ردی ازش نیست سخته یوری سا روز تولدشو به روز انتقام صدا میزنه .... هیچ وقت روز تولدشو جشن نمیگیره .... بریم ببینم چه خواهد شد ....
ویو یوری :
از خواب بیدار شدم رفتم سمت حموم دوش گرفتم خودمو آماده کردم ..... ساعت 7 بود جین یومی خواب بودن اونها کلان 8 به بعد بیدار میشند ...... رفتم بیرون داشت برف میبارید ..... دقیقا مثل سال های قبلم ... و آخرین ذوق تولدم ...سمت ماشینم ...
بادیگارد : صبح بخیر خانوم ...
یوری : صبح بخیر ....
ماشینمو آوردن ....
بادیگارد : جایی میرید لازمه ما بیایم .....
یوری : نه لازم نیست خودم میرم ....
نه لازم نیست خودم میرم ...
بادیگارد : چشم خانوم ....
بادیگارد به نگهبان اشاره کرد .....
بادیگارد : در رو برای خانوم باز کنید ....
نگهبان در رو باز کرد ... رفتم بیرون ..... به سمت عمارت سوخته رفتم ..... وقتی عمارت رو دیدم بغض کردم ..... همونه هیچی عوض نشده .... خوشحالی رو از ما گرفتند هیچی دیگه نیست .... بابا امروز تولدمه نیستی ببینی که چقدر بزرگ شدم .... امروز 21 سالمه .... و 14 سالی که نیستی .... بابا ببخشید من گردنبندی که بهم دادی رو گم کردم من لیاقت اون گردنبند رو ندادشتم .... میدونی الان دیگه با عمو آنها هستیم داریم با اونها زندگی میکنیم ...، نگران ما نباش ما خوبیم حالمون خوبه .... دلم برات تنگ شده ..... من فقط 8 سالم بود چرا گذاشتی تنها بزرگ شم .... و اینکه من دست از سر اون قاتل بر نمیدارم .... بهت قول میدم پدر .... روز انتقام امروزه ..... برگشتم سمت ماشینم ... به جاده رفتم ...
جاده یکم لیز بود ..... کوشیم زنگ خورد .... یه دقیقه حواسم پرت شد که یهو یه پسر ومد سمت ماشین منو سریع فرمون رو چرخوندم پامو روی ترموز محکم فشار دادم ...، ماشین دو دور خورد ،... از ماشین پیاده شدم اما اون هنوز روی جاده وایساده بود .... رفتم سمتش ....
یوری : ای چرا هنوز روی جاده ای از جونت سیر شدی ....
پسره : اره سیر شدم ...
یوری : دیونه چیزی هستی .......
پسره : نمیدونم شاید ....
بعد نشست کف زمین ...
بعد هام شونشو انداخت بالا ....
یوری : از جاده بیا این ور من که نزدمت یکی دیگه میاد آسمونیت میکنه .....
پسره : منم دقیقا همینو میخام ....
یوری : ببین مستی ..!
پسره یه دقیقا جدی شد به چشمام نگاه کرد ....
پسره : اخه دختر نابغه کی ساعت 7:30 صبح مست میکنه .....
یوری : اخه ت اصلا توی حال خودت نیستی میدونستی .....
پسره : ماشینم پیدا نمیشه منو بزنه تموم شم ....
یوری : خود درگیر ...
پسره : از اون ور دوباره بیا با سرعت بهم بزن ....
یوری : اره بعد بخاطر ت حبس بکشم ....
پسره : یه حبس دیگه ...
پسره دیونه نشسته بود کف زمین .... اون جاده خلوتی بود ...
رفتم سمت ماشینم سوارش شدم ... از آیینه به عقبو نگاه کردم هنوز نشته بود ساعت رو نگاه میکرد ... به حرف هاش کار تختش خندم گرفت ..... پسره دیونه ... ماشین رو روشن کردم رفتم ..... یه جورای دیونه به نظر میومد .... چرا میخاست همچین کاری کنه .... بیخیال گوشیمو نگاه کردم جین بود .... دوباره بهش زنگ زدم ...
جین : الو فندوق خوبی چرا جواب نمیدی .....
یوری : خوبم دستم یکم بند بود ....
جین : ها باشه میگم بیا شرکت هم ما اینجایم جلسه داریم بیا ....
یوری : باشه توی راه ام دارم میام ....
جین : باشه پس پشت رانندگی با گوشی حرف نزن .... فعلا
یوری : فعلا
به سمت شرکت رفتم ....
ویو یوری :
از خواب بیدار شدم رفتم سمت حموم دوش گرفتم خودمو آماده کردم ..... ساعت 7 بود جین یومی خواب بودن اونها کلان 8 به بعد بیدار میشند ...... رفتم بیرون داشت برف میبارید ..... دقیقا مثل سال های قبلم ... و آخرین ذوق تولدم ...سمت ماشینم ...
بادیگارد : صبح بخیر خانوم ...
یوری : صبح بخیر ....
ماشینمو آوردن ....
بادیگارد : جایی میرید لازمه ما بیایم .....
یوری : نه لازم نیست خودم میرم ....
نه لازم نیست خودم میرم ...
بادیگارد : چشم خانوم ....
بادیگارد به نگهبان اشاره کرد .....
بادیگارد : در رو برای خانوم باز کنید ....
نگهبان در رو باز کرد ... رفتم بیرون ..... به سمت عمارت سوخته رفتم ..... وقتی عمارت رو دیدم بغض کردم ..... همونه هیچی عوض نشده .... خوشحالی رو از ما گرفتند هیچی دیگه نیست .... بابا امروز تولدمه نیستی ببینی که چقدر بزرگ شدم .... امروز 21 سالمه .... و 14 سالی که نیستی .... بابا ببخشید من گردنبندی که بهم دادی رو گم کردم من لیاقت اون گردنبند رو ندادشتم .... میدونی الان دیگه با عمو آنها هستیم داریم با اونها زندگی میکنیم ...، نگران ما نباش ما خوبیم حالمون خوبه .... دلم برات تنگ شده ..... من فقط 8 سالم بود چرا گذاشتی تنها بزرگ شم .... و اینکه من دست از سر اون قاتل بر نمیدارم .... بهت قول میدم پدر .... روز انتقام امروزه ..... برگشتم سمت ماشینم ... به جاده رفتم ...
جاده یکم لیز بود ..... کوشیم زنگ خورد .... یه دقیقه حواسم پرت شد که یهو یه پسر ومد سمت ماشین منو سریع فرمون رو چرخوندم پامو روی ترموز محکم فشار دادم ...، ماشین دو دور خورد ،... از ماشین پیاده شدم اما اون هنوز روی جاده وایساده بود .... رفتم سمتش ....
یوری : ای چرا هنوز روی جاده ای از جونت سیر شدی ....
پسره : اره سیر شدم ...
یوری : دیونه چیزی هستی .......
پسره : نمیدونم شاید ....
بعد نشست کف زمین ...
بعد هام شونشو انداخت بالا ....
یوری : از جاده بیا این ور من که نزدمت یکی دیگه میاد آسمونیت میکنه .....
پسره : منم دقیقا همینو میخام ....
یوری : ببین مستی ..!
پسره یه دقیقا جدی شد به چشمام نگاه کرد ....
پسره : اخه دختر نابغه کی ساعت 7:30 صبح مست میکنه .....
یوری : اخه ت اصلا توی حال خودت نیستی میدونستی .....
پسره : ماشینم پیدا نمیشه منو بزنه تموم شم ....
یوری : خود درگیر ...
پسره : از اون ور دوباره بیا با سرعت بهم بزن ....
یوری : اره بعد بخاطر ت حبس بکشم ....
پسره : یه حبس دیگه ...
پسره دیونه نشسته بود کف زمین .... اون جاده خلوتی بود ...
رفتم سمت ماشینم سوارش شدم ... از آیینه به عقبو نگاه کردم هنوز نشته بود ساعت رو نگاه میکرد ... به حرف هاش کار تختش خندم گرفت ..... پسره دیونه ... ماشین رو روشن کردم رفتم ..... یه جورای دیونه به نظر میومد .... چرا میخاست همچین کاری کنه .... بیخیال گوشیمو نگاه کردم جین بود .... دوباره بهش زنگ زدم ...
جین : الو فندوق خوبی چرا جواب نمیدی .....
یوری : خوبم دستم یکم بند بود ....
جین : ها باشه میگم بیا شرکت هم ما اینجایم جلسه داریم بیا ....
یوری : باشه توی راه ام دارم میام ....
جین : باشه پس پشت رانندگی با گوشی حرف نزن .... فعلا
یوری : فعلا
به سمت شرکت رفتم ....
۲.۶k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.