Part24(همه چیز اتفاقی بود)
هیون جو هنوز هم بیهوش بود....چن لحظه بعد گوشی جونگ کوک زنگ خورد....تهیونگ بود..
تهیونگ:الو....
جونگ کوک:الو...
تهیونگ:چیزی شده...بهت زنگ زدم جواب نمیدادی...الان نزدیک خونتونم.بیا بریم بیرون امروز رو
جونگ کوک:نه..الان نه.
تهیونگ:چیزی شده؟!
جونگ کوک:چی نشده.....
تهیونگ:خب بگو دیگه...چی شده؟!
جونگ کوک:هعییی.....گروگان گیری...بعدشم چاقو خوردن هیون جو...و الانم معلوم نیست بچم زنده مونده یا نه....
تهیونگ:چ...چییی...الان کجایی..آدرس بفرست دارم میام...به اعضا هم میگم..
سریع باش
جونگ کوک:هممم...باشه...
و آدرس رو فرستاد......
هوسوک :کی بود؟!
جونگ کوک:دوستم....تهیونگ...گفت با اعضا میان.
هوسوک:آها...اوکی
حدودا نیم ساعت بعد رسیدن...و اومدن پیششون.
جونگ کوک:عه..سلام....
تهیونگ:سلام..احمق باید بیشتر مواظب میبودی...
نامجون:ولش کن ته....
هوسوک:سلام...
جین:سلام...هوسوک شی....
هوسوک:جونگ کوکا...فک کنم بسه دیگه یه لحظه وایسا تا سوزن رو از دستت در بیارم....
جونگ کوک:هوم...بیا...
جیمین:چه شوهر فداکاری.....
جونگ کوک:فعلا اون به جا من چاقو خورد...
جیمین:اوه...
هوسوک:ولی جونگ کوک تو که دستت زخمه...من یه کم کار دارم اینجا کسی پانسمان بلده؟!
یونگی:فک کنم من بلد باشم....انجامش میدم.
جونگ کوک:نیازه یعنی...
هوسوک:آره دیگه احمق......یونگی ایتم باند و وسایل..موفق باشی....
تهیونگ:جررر...یونگی هیونگ..تو از کی بلد بودی..
یونگی:من رو نکردم...
نامجون:سر به سرش نذار....
و رفت پیش جونگ کوک نشست و شروع کرد بستن زخمش رو....
یونگی:بیا..تموم شد...
جونگ کوک:ممنون...کارت خوب بود....
یونگی:خواهش...
هوسوک:یاا...هیون جو داره بیدار میشه....
جونگ کوک :اومدمممم.....
و رفت بالا سر هیون جو.....
جونگ کوک:ای احمق...مگه نگفتم کاری نکن....
هیون جو:الان خوبم که....
جونگ کوک:نه..نیستی...نزدیک بود بمیری احمق .انقد خون از دست دادی که مجبور شدم بهت خون بدم.تازه معلوم نیست بچه زنده مونده باشه یا نه
هیون جو:اه..باشه...ولی الان تو خوبی همین بسه.
و جونگ کوک دیگه هیچی نگفت و محکم هیون جو رو بغل کرد....
هیون جو:ایییییی
جونگ کوک:چته؟!
هیون جو:اسکل افتادی رو زخمم...
جونگ کوک:وای ببخشید.
و بعد دوتایی خندیدن....
از اون ور اعضا و هوسوک هم هم چی رو شنیدن و اونا هم خندشون گرفته بود...
جیمین:هیونگ..
نامجون:چیه؟!
جیمین:من دیگه زن نمیگیرم....
نامجون:عه..چرا...
جیمین:اونوقت اینطوری کنه..نق بزنه...
نامجون خندید بهش و بقیه هم همینطور....
نامجون:باشه..منم همینطور....
ادامه دارد......
دیروز نشد بزارم..شرمنده....
تهیونگ:الو....
جونگ کوک:الو...
تهیونگ:چیزی شده...بهت زنگ زدم جواب نمیدادی...الان نزدیک خونتونم.بیا بریم بیرون امروز رو
جونگ کوک:نه..الان نه.
تهیونگ:چیزی شده؟!
جونگ کوک:چی نشده.....
تهیونگ:خب بگو دیگه...چی شده؟!
جونگ کوک:هعییی.....گروگان گیری...بعدشم چاقو خوردن هیون جو...و الانم معلوم نیست بچم زنده مونده یا نه....
تهیونگ:چ...چییی...الان کجایی..آدرس بفرست دارم میام...به اعضا هم میگم..
سریع باش
جونگ کوک:هممم...باشه...
و آدرس رو فرستاد......
هوسوک :کی بود؟!
جونگ کوک:دوستم....تهیونگ...گفت با اعضا میان.
هوسوک:آها...اوکی
حدودا نیم ساعت بعد رسیدن...و اومدن پیششون.
جونگ کوک:عه..سلام....
تهیونگ:سلام..احمق باید بیشتر مواظب میبودی...
نامجون:ولش کن ته....
هوسوک:سلام...
جین:سلام...هوسوک شی....
هوسوک:جونگ کوکا...فک کنم بسه دیگه یه لحظه وایسا تا سوزن رو از دستت در بیارم....
جونگ کوک:هوم...بیا...
جیمین:چه شوهر فداکاری.....
جونگ کوک:فعلا اون به جا من چاقو خورد...
جیمین:اوه...
هوسوک:ولی جونگ کوک تو که دستت زخمه...من یه کم کار دارم اینجا کسی پانسمان بلده؟!
یونگی:فک کنم من بلد باشم....انجامش میدم.
جونگ کوک:نیازه یعنی...
هوسوک:آره دیگه احمق......یونگی ایتم باند و وسایل..موفق باشی....
تهیونگ:جررر...یونگی هیونگ..تو از کی بلد بودی..
یونگی:من رو نکردم...
نامجون:سر به سرش نذار....
و رفت پیش جونگ کوک نشست و شروع کرد بستن زخمش رو....
یونگی:بیا..تموم شد...
جونگ کوک:ممنون...کارت خوب بود....
یونگی:خواهش...
هوسوک:یاا...هیون جو داره بیدار میشه....
جونگ کوک :اومدمممم.....
و رفت بالا سر هیون جو.....
جونگ کوک:ای احمق...مگه نگفتم کاری نکن....
هیون جو:الان خوبم که....
جونگ کوک:نه..نیستی...نزدیک بود بمیری احمق .انقد خون از دست دادی که مجبور شدم بهت خون بدم.تازه معلوم نیست بچه زنده مونده باشه یا نه
هیون جو:اه..باشه...ولی الان تو خوبی همین بسه.
و جونگ کوک دیگه هیچی نگفت و محکم هیون جو رو بغل کرد....
هیون جو:ایییییی
جونگ کوک:چته؟!
هیون جو:اسکل افتادی رو زخمم...
جونگ کوک:وای ببخشید.
و بعد دوتایی خندیدن....
از اون ور اعضا و هوسوک هم هم چی رو شنیدن و اونا هم خندشون گرفته بود...
جیمین:هیونگ..
نامجون:چیه؟!
جیمین:من دیگه زن نمیگیرم....
نامجون:عه..چرا...
جیمین:اونوقت اینطوری کنه..نق بزنه...
نامجون خندید بهش و بقیه هم همینطور....
نامجون:باشه..منم همینطور....
ادامه دارد......
دیروز نشد بزارم..شرمنده....
۲.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.