"I fell in love with someone'' (P124)
CHAPTER : 2
هیچ هدیه ای واسم نفرستادی این فقط من بودم که دارم برات هدیه میفرستم...یهو در اتاقم زده شد...
که صدای مادرم از پشت در شنیدم....
م ا.ت : دخترم....ا.ت...حالت خوبه؟میشه در رو باز کنی...تا حداقل بیا حرف بزنیم ببینیم چیشده
صدای مادرم از پشت در طوری بود که میدونستم وقتی حال منم خوب نیس حال اونم خوب نیست...بلند شدم رفتم سمت در و دستم رو قفل دستگیره قرار دادم و در باز شد وقتی مامانم وارد شد در اتاق پشتش بست و اومد کنارم رو تخت نشست....
م ا.ت : ا.ت...دخترم..چیشده انقدر حالت داغونه؟
دستش رو گونم کشید و آروم نوازشش کرد وقتی یهو چشمش به گوشیم خورد...دید که عکس منو جونگکوک تو گوشی ظاهر بود به من نگاه کرد...سریع گوشیم خاموش کردم...
م ا.ت : ا.ت...ببینم جونگکوک باهات چیکار کرده که تو سرش گریه میکنی؟
وقتی اسم جونگکوک آورد دوباره بغضم ترکید...
م ا.ت : ا.ت...گریه نکن...باشه
منو تو آغوش خودم محکم کشید....
م ا.ت: مامان...د....لم...وا....سش....خیلی...تنگ شده*گریه*
م ا.ت : باشه باشه عزیزم.
چند ساعت بعد :
بعد از اینکه یخوره. آروم تر شدم از جام بلند شدم از اتاقم خارج شدم پیش یونا نشستم پدرم مشغول نگاه کردن پرونده ها بود.
یونا : حالت خوبه؟
ا.ت : اوهوم
یونا : احساس میکنم یجوری حالت خوب نیس
ا.ت : نه منظورم این بود که یخورده آروم تر شدم
یونا : آها این صدای اخبار تلویزیون چقدر رومخه
ا.ت : ول کن *خنده*
یونا : ببینم تهیونگ واقعا منو به عنوان بانو صدا کرد میدونی داشتم واقعا قلبم از دست میدادم!!!!!
ا.ت: اره میدونم خیلی ضایع بودی
یونا : چی؟
ا.ت : حتی بابا هم میدونه
پ ا.ت : اره فک نکن اون ازت خوشش اومده خودت برا اون تلاش نکن
*یونا ناامید میشه*
یونا : یعنی جلوش انقدر ضایع بودم
ا.ت : معلومه خودش هم فهمید
یونا : وایییییی نهههههههههه
آهی کشیدم و خودم به صندلی تکیه دادم که نگاهم به تلویزیون افتاد که داشت چنتا جنازه کنار یه کلبه ی جنگلی نشون میداد
ا.ت : بابا اون چی میگه؟ چه اتفاقی واسشون افتاده؟
پ ا.ت: باید توسط یه باند خلافکاری یا مافیا این بلا سرشون افتاده آخه امروزا کلی جنازه داره پیدا میشه که شلیک شدن.
ا.ت : .........
یونا : *برگاش ریخت*
ا.ت : واقعا برگای منم ریخت تو کدوم منطقه این اتفاق افتاده؟
پ ا.ت : همین منطقه ای که ما هستیم «سئول»
یونا : وای خدای من ظاهراً ماهم میمیریم
پ ا.ت : انگار پدرتون نشناختین ها
یونا : بله صد درصد شمارو میشناسیم...آخه اینا همش خرافات
ا.ت : منم همینو میگم خرافات به نظر میاد.
م ا.ت : دخترا راست میگن دیگه خرافاتن
پ ا.ت : شاید فک میکنید خرافاته ولی نه!
یونا و ا.ت، م ا.ت: ...........
چند ساعت بعد :
نصف شب شده بود منم تو اتاقم بودم که متوجه حضور یونا نشده بودم که صداشو شنیدم
ادامه دارده...
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.