I fell in love with someone P
"I fell in love with someone'' (P123)
CHAPTER : 2
برا همین برا اینکه اونارو پیدا کنه سفر طولانی داره...
بعداز حرفم هیچ حرفی نزد...ولی به سمتم برگشت انگار از قیافش میفهمیدم که قانع شد.
پ ا.ت : باشه. میتونی بری.
از اتاقش خارج شدم به سمت اتاقم رفتم که یونا هم همراه من وارد اتاقم شد...
یونا : چیشده ا.ت؟
ا.ت : تهیونگ رفت؟
یونا : واییی حتی اسمشم به زبون بیاری بازم ذوق مرگ میشمم اره رفت ولی میشه بگی چیشده؟ که این اتفاق افتاد؟
ا.ت : خب راستش منم نفهمیدم انگار یه چی بین پدرمون با تهیونگ هست.
یونا : مگه....چی بین اون دوتاست؟
ا.ت : هیچ چیز خاصی نیس بگذریم
یونا : به جونگکوک زنگ زدی؟ اگه نزدی بهش زنگ بزن
شنیدن این حرف ترسم با همراه ناامیدی اورد بالا...
ا.ت : راستش احتمالا کلی کار داره ممکنه جواب نده...
یونا : زنگ بزن بهش بابا
هیچ چاره ای نداشتم برا همین اسم جونگکوک زدم...ولی با شنیدن صدای خطوط فهمیدم SIM card شو عوض کرده...
یونا : وات دا؟! چیشد SIM card شو عوض کرد؟!! یعنی انقدر بی خبر از همسرش واقعا منطقیه
وقتی فهمیدم SIM card شو عوض کرد بغض کرده بودم...یعنی برا...اینکه....منو...فراموش...کنه...SIM card شو عوض کرد...تا...نتونم...بهش زنگ...بز..نم*بغض*
یونا : هی ا.ت چیشده ؟
ا.ت : یونا برو بیرون*داد،گریه*
یونا : وااااا عزیزم.....آروم باش....
ا.ت : حالا....چیکار...کن....م*گریه*
یونا : ا.ت یه چی شده که اصلا به ما نمیگی لطفا بگو چی شده که به ما نمیگی؟
ا.ت : یونا..برو.بیرون...
یونا : آخه.....
ا.ت : یونا خواهش میکنم*گریه*
یونا : باشه...الان میرم.
*وقتی یونا از اتاقم خارج شد قفل در اتاقش بست خودش رو تخت پرت کرد شروع به گریه کردن کرد*
از زبان یونا : وقتی از اتاقش خارج شدم درم پشت سرش قفل کرد میدونستم داره گریه میکنم رفتم آشپزخونه قیافه مادرم رو دیدم...
م ا.ت : چی شده ا.ت کجاست؟
یونا : تو اتاقشه درش هم قفل کرد همینطور داره گریه میکنه.
م ا.ت : گریه؟!! واسه چی؟!
یونا : جونگکوک بی خبر از ا.ت SIM card شو عوض کرد و ا.ت سر اینم ناراحته که نمیتونه بهش زنگ بزنه
م ا.ت : عجبا جونگکوک که شماره ی ا.ت رو داره اون میتونه که زنگ بزنه.
یونا : شایدم سر یه چی دیگه هم داره گریه میکنه.*شک*
م ا.ت : من برم پیشش.
ویو ا.ت :
تو اتاقم بودم داشتم عکس و فیلم هایی که با جونگکوک گرفته بودم نگاه میکردم...اون مدل موهاش...تتو های دست راستش...پیرسینگی که داره....قد هیکلی که داره...(دارم از پسرم تعریف میکنم ببینید) اون خوش چهره ای که داره که هر فردی جذب خودش میکنه...کی میتونم اونو برای یه بار فقط ببینم؟ تحمل کردن دوری اینو ندارم...جونگکوک لطفا برگرد. تو گفتی واسم کلی هدیه میفرستی ولی به غیر از اون یکی هدیه هیچ هدیه ای واسم نفرستادی این فقط من بودم که دارم برات هدیه میفرستم...ادامه داره...
CHAPTER : 2
برا همین برا اینکه اونارو پیدا کنه سفر طولانی داره...
بعداز حرفم هیچ حرفی نزد...ولی به سمتم برگشت انگار از قیافش میفهمیدم که قانع شد.
پ ا.ت : باشه. میتونی بری.
از اتاقش خارج شدم به سمت اتاقم رفتم که یونا هم همراه من وارد اتاقم شد...
یونا : چیشده ا.ت؟
ا.ت : تهیونگ رفت؟
یونا : واییی حتی اسمشم به زبون بیاری بازم ذوق مرگ میشمم اره رفت ولی میشه بگی چیشده؟ که این اتفاق افتاد؟
ا.ت : خب راستش منم نفهمیدم انگار یه چی بین پدرمون با تهیونگ هست.
یونا : مگه....چی بین اون دوتاست؟
ا.ت : هیچ چیز خاصی نیس بگذریم
یونا : به جونگکوک زنگ زدی؟ اگه نزدی بهش زنگ بزن
شنیدن این حرف ترسم با همراه ناامیدی اورد بالا...
ا.ت : راستش احتمالا کلی کار داره ممکنه جواب نده...
یونا : زنگ بزن بهش بابا
هیچ چاره ای نداشتم برا همین اسم جونگکوک زدم...ولی با شنیدن صدای خطوط فهمیدم SIM card شو عوض کرده...
یونا : وات دا؟! چیشد SIM card شو عوض کرد؟!! یعنی انقدر بی خبر از همسرش واقعا منطقیه
وقتی فهمیدم SIM card شو عوض کرد بغض کرده بودم...یعنی برا...اینکه....منو...فراموش...کنه...SIM card شو عوض کرد...تا...نتونم...بهش زنگ...بز..نم*بغض*
یونا : هی ا.ت چیشده ؟
ا.ت : یونا برو بیرون*داد،گریه*
یونا : وااااا عزیزم.....آروم باش....
ا.ت : حالا....چیکار...کن....م*گریه*
یونا : ا.ت یه چی شده که اصلا به ما نمیگی لطفا بگو چی شده که به ما نمیگی؟
ا.ت : یونا..برو.بیرون...
یونا : آخه.....
ا.ت : یونا خواهش میکنم*گریه*
یونا : باشه...الان میرم.
*وقتی یونا از اتاقم خارج شد قفل در اتاقش بست خودش رو تخت پرت کرد شروع به گریه کردن کرد*
از زبان یونا : وقتی از اتاقش خارج شدم درم پشت سرش قفل کرد میدونستم داره گریه میکنم رفتم آشپزخونه قیافه مادرم رو دیدم...
م ا.ت : چی شده ا.ت کجاست؟
یونا : تو اتاقشه درش هم قفل کرد همینطور داره گریه میکنه.
م ا.ت : گریه؟!! واسه چی؟!
یونا : جونگکوک بی خبر از ا.ت SIM card شو عوض کرد و ا.ت سر اینم ناراحته که نمیتونه بهش زنگ بزنه
م ا.ت : عجبا جونگکوک که شماره ی ا.ت رو داره اون میتونه که زنگ بزنه.
یونا : شایدم سر یه چی دیگه هم داره گریه میکنه.*شک*
م ا.ت : من برم پیشش.
ویو ا.ت :
تو اتاقم بودم داشتم عکس و فیلم هایی که با جونگکوک گرفته بودم نگاه میکردم...اون مدل موهاش...تتو های دست راستش...پیرسینگی که داره....قد هیکلی که داره...(دارم از پسرم تعریف میکنم ببینید) اون خوش چهره ای که داره که هر فردی جذب خودش میکنه...کی میتونم اونو برای یه بار فقط ببینم؟ تحمل کردن دوری اینو ندارم...جونگکوک لطفا برگرد. تو گفتی واسم کلی هدیه میفرستی ولی به غیر از اون یکی هدیه هیچ هدیه ای واسم نفرستادی این فقط من بودم که دارم برات هدیه میفرستم...ادامه داره...
- ۲۴.۰k
- ۰۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط