پارت80
#پارت80
فوری گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم روی پله و از جام بلند شدم و گفتم:جانم خاله؟
خاله همینطور که تکیه اشو داده بود به در گفت:بیا شام بخوریم.
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه خاله جان شما برید منم الان میام.
خاله سرشو تکون داد و رفت تو خونه.
متفکر نگاهی به گوشی انداختم.
فقط اونی که با مهسا رابطه داره پیدا کنم،
نابود میکنم!...هم زندگی مهسا رو هم زندگی اون پسره ی لعنتی رو!...
فقط مهسا بره دعا کنه که اون پسره رو پیدا نکنم وگرنه هر چی دیدن از چشم خودشون ببینن.
این حامد کی میتونه باشه؟اسمش بدجور آشناست ولی نمیدونم کیه؟
من پیداش میکنم،آره پیداش میکنم!
اونوقته که حساب هردوشون رو میرسم.
پس به خاطر اینه که مهسا انقدر با من سرد برخورد میکنه!
پس به خاطر این پسره ی آشغاله!...
از اعصبانیت نفس نفس میزدم.از پله ها بالا رفتم و رفتم تو خونه.
همه سر سفره نشسته بودند.وای ببخشید!...
رفتم سر سفره کنار خاله نشستم.مهسا روبروی من نشسته بود و سرشم پائین انداخته بود.
با اعصبانیت زل زده بودم بهش.
سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرشو بالا آورد.
با دیدن اخمم ابروهاش گره خورد و اشاره کرد چته؟
بدون اینکه جوابی بدم سرمو انداختم پائین و یکم از برنج برای خودم کشیدم.
زمزمه کردم:من حساب شما دوتا رو میرسم فقط دعا کن اون پسره رو پیدا نکنم!
بعد از خوردن شام از سرجاش بلند شد و دستشو تو جیبش کرد و گفت:وا!گوشیم کو؟
رو کرد سمت خاله و گفت:مامان گوشیمو ندیدی؟!
خاله یه نگاه بهش انداخت و گفت:نه بابا من گوشی تورو از کجا ببینم!
مهسا بی توجه به خاله یه نگاه به عمو انداخت و گفت:بابا شما چی؟گوشی منو ندیدی؟
عمو شونه ای بالا انداخت و گفت:نه والا از کجا ببینم!
من تازه از بیرون اومدم گوشی تورو اصلا ندیدم!...
کلافه پوفی کشید و گفت:وا!پس گوشیم کو؟!
تو دلم یه پوزخند بهش زدم و با خودم گفتم:
نگاه چه عجله ای داره ببینه از اون مرتیکه پیامی داره یا نه!
هه!یعنی انقدر دوسش داره؟
فقط اون پسره ی لعنتی رو پیدا کنم. آخ اگه پیداش کنم،
آخ یه دوست داشتنی نشون هر دو شون بدم که حظ کنن!
مهسا یه نگاه بهم انداخت و گفت: حسام!
سرمو آوردم بالا و یه نگاهش کردم و ابرومو بالا انداختم و گفتم:چیه؟
چشماشو ریز کرد و گفت:تو گوشیمو ندیدی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:من به گوشی تو چیکار دادم آخه؟
دستش رو روی سرش گذاشت و روسریشو کمی جلو کشید.
بعدشم از کنارمون رد شد و رفت تو حیاط!
از اعصبانیت اشتهام کور شده بود.
رو به خاله گفتم:مرسی خاله جون خیلی خوشمزه بود اما من میل نداشتم!...
و بعد رو کردم سمت عمو و گفتم:خدا زیاد کنه عمو جان!خدا بده برکت!...
و بعدش ازجام بلند شدم و رفتم تو حیاط!
دیدم مهسا رو پله ها نشسته و گوشیشو گرفته دستش.
با خنده گفتم:به به گوشیتو پیدا کردی؟
سرشو چرخوند سمتم و گفت:تو چیکار داری؟
شونه امو بالا انداختم و گفتم:هیچچچ!...
به کارت برس!
گوشی رو خاموش کرد و از جاش بلند شد و گفت:
جایی که تو باشی من نمیتونم باشم شب خوش!
میخواست از کنارم رد بشه که دستشو گرفتم تو چشمام زل زد!یه پوزخند بهش زدم!
ببین مهسا احترام خودتو نگهدار!
جدیدا خیلی داری پررو بازی در میاری!
چند روزی بالا سرت نبودم پررو شدی!شاید کسه دیگه ای رو دوست داری!
نمیدونم!...اما باید با من درست رفتار کنی!
هرچی باشه به من بگی!احترام بزاری!...بایددد به من احترام بزاری!
ناسلامتی...
پرید وسط حرفم و دستشو از دستم کشید بیرون و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت:
زیادی تند نرو آقا پسر تو اصلا ارزش احترام گذاشتنو نداری!
من احترام کسی رو که قبلا تو سن 12سالگی نزاشت بچگی کنم و با بدترین شکل دنیامو گرفت نمیزارم!...
تو برای من حتی ارزش یه سگم نداری!
حتی بیشتر از سگای تو کوچه و حتی برای سگهای تو کوچه هم بیشتر از تو ارزش قائلم!
از حرفاش حرصم گرفته بود .لعنتی هر دفعه اون اتفاق میکوبید تو سرم!
انگشتشو گرفتم و گفتم:ببین مهسا اون اتفاق لعنتی رو نکوب تو سرم!...
هر دفعه اون اتفاق رو نکوب تو سرم!...
به اندازه کافی عذاب وجدان دارم!...
تو چشمام زل زد و گفت:عه عذاب وجدان داری؟
یادت رفته؟چند ماه پیشو؟بازم میخواستی تکرارش کنی!
چیشد یدفعه عذاب وجدان گرفتی؟بازی جدیدته؟🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻
دوستان به نظرتون مهسا حسام ومیبخشه؟🤔 تافردا منتظرباشید، نظرفراموش نشه 😚
فوری گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم روی پله و از جام بلند شدم و گفتم:جانم خاله؟
خاله همینطور که تکیه اشو داده بود به در گفت:بیا شام بخوریم.
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه خاله جان شما برید منم الان میام.
خاله سرشو تکون داد و رفت تو خونه.
متفکر نگاهی به گوشی انداختم.
فقط اونی که با مهسا رابطه داره پیدا کنم،
نابود میکنم!...هم زندگی مهسا رو هم زندگی اون پسره ی لعنتی رو!...
فقط مهسا بره دعا کنه که اون پسره رو پیدا نکنم وگرنه هر چی دیدن از چشم خودشون ببینن.
این حامد کی میتونه باشه؟اسمش بدجور آشناست ولی نمیدونم کیه؟
من پیداش میکنم،آره پیداش میکنم!
اونوقته که حساب هردوشون رو میرسم.
پس به خاطر اینه که مهسا انقدر با من سرد برخورد میکنه!
پس به خاطر این پسره ی آشغاله!...
از اعصبانیت نفس نفس میزدم.از پله ها بالا رفتم و رفتم تو خونه.
همه سر سفره نشسته بودند.وای ببخشید!...
رفتم سر سفره کنار خاله نشستم.مهسا روبروی من نشسته بود و سرشم پائین انداخته بود.
با اعصبانیت زل زده بودم بهش.
سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرشو بالا آورد.
با دیدن اخمم ابروهاش گره خورد و اشاره کرد چته؟
بدون اینکه جوابی بدم سرمو انداختم پائین و یکم از برنج برای خودم کشیدم.
زمزمه کردم:من حساب شما دوتا رو میرسم فقط دعا کن اون پسره رو پیدا نکنم!
بعد از خوردن شام از سرجاش بلند شد و دستشو تو جیبش کرد و گفت:وا!گوشیم کو؟
رو کرد سمت خاله و گفت:مامان گوشیمو ندیدی؟!
خاله یه نگاه بهش انداخت و گفت:نه بابا من گوشی تورو از کجا ببینم!
مهسا بی توجه به خاله یه نگاه به عمو انداخت و گفت:بابا شما چی؟گوشی منو ندیدی؟
عمو شونه ای بالا انداخت و گفت:نه والا از کجا ببینم!
من تازه از بیرون اومدم گوشی تورو اصلا ندیدم!...
کلافه پوفی کشید و گفت:وا!پس گوشیم کو؟!
تو دلم یه پوزخند بهش زدم و با خودم گفتم:
نگاه چه عجله ای داره ببینه از اون مرتیکه پیامی داره یا نه!
هه!یعنی انقدر دوسش داره؟
فقط اون پسره ی لعنتی رو پیدا کنم. آخ اگه پیداش کنم،
آخ یه دوست داشتنی نشون هر دو شون بدم که حظ کنن!
مهسا یه نگاه بهم انداخت و گفت: حسام!
سرمو آوردم بالا و یه نگاهش کردم و ابرومو بالا انداختم و گفتم:چیه؟
چشماشو ریز کرد و گفت:تو گوشیمو ندیدی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:من به گوشی تو چیکار دادم آخه؟
دستش رو روی سرش گذاشت و روسریشو کمی جلو کشید.
بعدشم از کنارمون رد شد و رفت تو حیاط!
از اعصبانیت اشتهام کور شده بود.
رو به خاله گفتم:مرسی خاله جون خیلی خوشمزه بود اما من میل نداشتم!...
و بعد رو کردم سمت عمو و گفتم:خدا زیاد کنه عمو جان!خدا بده برکت!...
و بعدش ازجام بلند شدم و رفتم تو حیاط!
دیدم مهسا رو پله ها نشسته و گوشیشو گرفته دستش.
با خنده گفتم:به به گوشیتو پیدا کردی؟
سرشو چرخوند سمتم و گفت:تو چیکار داری؟
شونه امو بالا انداختم و گفتم:هیچچچ!...
به کارت برس!
گوشی رو خاموش کرد و از جاش بلند شد و گفت:
جایی که تو باشی من نمیتونم باشم شب خوش!
میخواست از کنارم رد بشه که دستشو گرفتم تو چشمام زل زد!یه پوزخند بهش زدم!
ببین مهسا احترام خودتو نگهدار!
جدیدا خیلی داری پررو بازی در میاری!
چند روزی بالا سرت نبودم پررو شدی!شاید کسه دیگه ای رو دوست داری!
نمیدونم!...اما باید با من درست رفتار کنی!
هرچی باشه به من بگی!احترام بزاری!...بایددد به من احترام بزاری!
ناسلامتی...
پرید وسط حرفم و دستشو از دستم کشید بیرون و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت:
زیادی تند نرو آقا پسر تو اصلا ارزش احترام گذاشتنو نداری!
من احترام کسی رو که قبلا تو سن 12سالگی نزاشت بچگی کنم و با بدترین شکل دنیامو گرفت نمیزارم!...
تو برای من حتی ارزش یه سگم نداری!
حتی بیشتر از سگای تو کوچه و حتی برای سگهای تو کوچه هم بیشتر از تو ارزش قائلم!
از حرفاش حرصم گرفته بود .لعنتی هر دفعه اون اتفاق میکوبید تو سرم!
انگشتشو گرفتم و گفتم:ببین مهسا اون اتفاق لعنتی رو نکوب تو سرم!...
هر دفعه اون اتفاق رو نکوب تو سرم!...
به اندازه کافی عذاب وجدان دارم!...
تو چشمام زل زد و گفت:عه عذاب وجدان داری؟
یادت رفته؟چند ماه پیشو؟بازم میخواستی تکرارش کنی!
چیشد یدفعه عذاب وجدان گرفتی؟بازی جدیدته؟🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻
دوستان به نظرتون مهسا حسام ومیبخشه؟🤔 تافردا منتظرباشید، نظرفراموش نشه 😚
۴.۸k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.