part5
part5
موهامو دوطرفی بافتم و آرایش لایتی کردم..ساعت هنوز 2 بود پس وقت داشتم.. کارای ناهارمو کردم و با ذوق و شوق خوردم.. خبب.. چی ببرم برای خاله هام؟ سریع رفتم پایین و وارد ماشین شدم.. ب بزرگ ترین پاساژ اطراف رفتمو ماشینو پارک کردم.. کلیی چیز میز برای اهل بیت خریدم.. بپر بپر کنان رفتم توی ماشین.. دستام قرمز شده بود.. ساعت 4 بود؟ سمت عمارت مامانبزرگ راه افتادم و بعد 1 ساعت رسیدم.. مامان و خالهها داشتن باهم قهوه میخوردن و حرف میزدن، با دیدن من ذوق توی چشمای هممون معلوم بود که تک تک همدیگه رو بغل کردیم..
میسو«خالههه
میسان«قشنگمم بیا بغلم ببینمتت
همرو بغل کردم و رفتم پیششون نشستم.. کیفمو چک کردم که یه وقت چیزی که براشون آماده کرده بودم خراب نشه..
میسو«بقیه کجان؟
جانگ می«تهیونگ و جیمین طبقه بالا خوابشون برده، نامجون و هوسوک و جین هم بیرونن، یکم دیگه میرسن
میسو«واقعا؟ مرسیی خدافظظ
رفتم طبقه بالا که جیمین و تهیونگ خوابیده بودن، لوازم آرایش مامانمو برداشتمو شروع به نقاشی روی صورت جیمین کردم، اول کل کرمو خالی کردم رو صورتش و گونه هاشو با رژ قرمز کردم، لبشو عین چی رنگی کردم و یه خط چشم پرنده براش کشیدم، ابروهاشم با خط بهم چسبوندم که وقتی خودم دیدمش خندم اومد، همینکارو با تهیونگم کردم که دوتاشون با صدای خندم پاشدن
جیمین«چیکارمون کردی
میسو«هیچی
جیمین«منو ببین
نگاش ک کردم از خنده نمیتونستم حرف بزنم ک وقتی نگاهشون به هم افتاد وحشت کردن، دوتاشون رفتن جلوی آینه که پا به فرار گذاشتمو پشت آجوما قایم شدم
آجوما«باز چیکار کردی دختر
میسو«آجوما جونم فقط ازم محافظت کن خودت میفهمی چی شده
که اومدن توی اشپزخونه
آجوما«کی اید شمااا
تهیونگ«آجوما اینو بده دسته ما
آجوما«میسو باز چیکار کردی این دوتارو آخه.. این چیه دیگهه
میسو«خب امروز صب ناناحتم کردننن
جیمین«نشستم پیشت ناراحت شدی؟ آخی عزیزم
تهیونگ«این نشسته پیشت با من چیکار داریی
میسو«کرمه کرم
جیمین«خودت عین چی، بایدصورتمونو پاک کنی بعدشم باید برامون غذا درست کنی
میسو«اگه نکنم؟
جیمین«نامجون
خشم نامجون چیزی بود که همرو میترسوند
بردمشون توی اتاق و با شوینده صورتای هردوشونو برق انداختم
میسو«قید عذارو بزنید خرسای تنبل
تهیونگ«بله؟ خب چون خیلی مهربونیم بعدا ازت یه کاری میکشیم
یهو صدای زنگ در اومد و مطمئن بودم بقیهن با ذوق درو باز کردم و زا ذوق پریدم بغل سهتاشون..
بخدا این فیکو ول میکنما
like : 10
com : 15
موهامو دوطرفی بافتم و آرایش لایتی کردم..ساعت هنوز 2 بود پس وقت داشتم.. کارای ناهارمو کردم و با ذوق و شوق خوردم.. خبب.. چی ببرم برای خاله هام؟ سریع رفتم پایین و وارد ماشین شدم.. ب بزرگ ترین پاساژ اطراف رفتمو ماشینو پارک کردم.. کلیی چیز میز برای اهل بیت خریدم.. بپر بپر کنان رفتم توی ماشین.. دستام قرمز شده بود.. ساعت 4 بود؟ سمت عمارت مامانبزرگ راه افتادم و بعد 1 ساعت رسیدم.. مامان و خالهها داشتن باهم قهوه میخوردن و حرف میزدن، با دیدن من ذوق توی چشمای هممون معلوم بود که تک تک همدیگه رو بغل کردیم..
میسو«خالههه
میسان«قشنگمم بیا بغلم ببینمتت
همرو بغل کردم و رفتم پیششون نشستم.. کیفمو چک کردم که یه وقت چیزی که براشون آماده کرده بودم خراب نشه..
میسو«بقیه کجان؟
جانگ می«تهیونگ و جیمین طبقه بالا خوابشون برده، نامجون و هوسوک و جین هم بیرونن، یکم دیگه میرسن
میسو«واقعا؟ مرسیی خدافظظ
رفتم طبقه بالا که جیمین و تهیونگ خوابیده بودن، لوازم آرایش مامانمو برداشتمو شروع به نقاشی روی صورت جیمین کردم، اول کل کرمو خالی کردم رو صورتش و گونه هاشو با رژ قرمز کردم، لبشو عین چی رنگی کردم و یه خط چشم پرنده براش کشیدم، ابروهاشم با خط بهم چسبوندم که وقتی خودم دیدمش خندم اومد، همینکارو با تهیونگم کردم که دوتاشون با صدای خندم پاشدن
جیمین«چیکارمون کردی
میسو«هیچی
جیمین«منو ببین
نگاش ک کردم از خنده نمیتونستم حرف بزنم ک وقتی نگاهشون به هم افتاد وحشت کردن، دوتاشون رفتن جلوی آینه که پا به فرار گذاشتمو پشت آجوما قایم شدم
آجوما«باز چیکار کردی دختر
میسو«آجوما جونم فقط ازم محافظت کن خودت میفهمی چی شده
که اومدن توی اشپزخونه
آجوما«کی اید شمااا
تهیونگ«آجوما اینو بده دسته ما
آجوما«میسو باز چیکار کردی این دوتارو آخه.. این چیه دیگهه
میسو«خب امروز صب ناناحتم کردننن
جیمین«نشستم پیشت ناراحت شدی؟ آخی عزیزم
تهیونگ«این نشسته پیشت با من چیکار داریی
میسو«کرمه کرم
جیمین«خودت عین چی، بایدصورتمونو پاک کنی بعدشم باید برامون غذا درست کنی
میسو«اگه نکنم؟
جیمین«نامجون
خشم نامجون چیزی بود که همرو میترسوند
بردمشون توی اتاق و با شوینده صورتای هردوشونو برق انداختم
میسو«قید عذارو بزنید خرسای تنبل
تهیونگ«بله؟ خب چون خیلی مهربونیم بعدا ازت یه کاری میکشیم
یهو صدای زنگ در اومد و مطمئن بودم بقیهن با ذوق درو باز کردم و زا ذوق پریدم بغل سهتاشون..
بخدا این فیکو ول میکنما
like : 10
com : 15
۵.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.